فیلسوف میخواهد شهر را تا آنجا ببرد که حدودش را ملاقات کند. ولی شهر به سادگی فیلسوف را قِی میکند و حتی محتمل است که به او کرسی و جایگاه محترمی بدهد. اما شاید حق با شهر باشد و فیلسوف نداند که چطور این شهر است که او را شکست داده. اینجا این فیلسوف است که باید وارد شهر بشود و برای شهرش فرسوده شود تا شاید بتواند امید و امکانی تازه برای شهر فراهم آورد.
آیا میتوان از کارنامۀ فلسفه پرسید؟ لحن این پرسش مهمتر از متن آن است. این سؤال امروز بیشتر برای زیرسؤالبردن فلسفه مطرح میشود. فیلسوف هم در برابر چنین پرسشی معمولاً موضع میگیرد و فلسفه را تعهد به حقیقت بر میشمرد که بنا بر طبیعت خود قرار نیست به کار مشکلات روزمره بیاید. به هر حال پرسیدن این سؤال از دانشی که اصلاً کارش تهیۀ کارنامه برای سایر علوم است، بر آن دانش گران خواهد آمد. شاید این پرسش را دربارۀ بسیاری از علوم دیگر نیز بتوان حتی با طنین بیشتری پرسید و کارآمدیشان را زیر سؤال برد. ولی چرا هیچ کجای دیگری این پرسش آنچنان که دربارۀ فلسفه مطرح است، حساس و شنیدنی نیست؟ آیا به این ترتیب اتفاقاً نباید از خطر این سؤال استقبال کرد؟ شاید این پرسش راهی برای فلسفه و مخاطبان آن بگشاید و امکانی برای بازبینی نحوۀ تفکر امروز ما فراهم کند.
این سؤال از نقطهنظر دیگری بیش از گذشته در حال مطرحشدن است. جامعۀ ایرانی در طول دوران معاصر همواره با پدیدۀ روشنفکری مواجه بوده، حال آنکه روشنفکر داناست، و در یک کلمه همواره در حال مصرفکردن سخن است. فیلسوف اما در حال پرسیدن است و به قول افلاطون بین دانایی و نادانی است، و حتی بیشتر از سایر مردم درگیر پرسش است. مناقشۀ کلاسیک بین فیلسوف و روشنفکر در ایران نیز شکل خاص خود را داشته و امروز در مرحلۀ ویژهای است. جامعۀ ایرانی خصوصاً از مشروطه تاکنون جنبشهای مختلف سیاسی را تجربه کرده و کولهباری از دستاورد و تجربۀ شکست را به همراه خود دارد اما امروز بیش از هر زمان دیگری دست فضای سیاسی برای دستاویزکردن سخنی انگیزاننده خالی است. گویا دیگر چیز سرگرمکنندهای که بتوان حقیقتاً به آن مشغول شد و در پرتو آن تجربه تازهای را رقم زد یافت نمیشود. از همین رو بازار روشنفکری مثل سابق گرم نیست. این کسالت و به قول هیدگر ملالتی است که به لحظۀ فلسفی نزدیک است. توجه به فلسفه تاحدودی بیشتر شده، و خود فیلسوف نیز بیش از گذشته متوجه حساسیت موقعیت خویش شده، ولی آیا فلسفه مرد این میدان هست؟
در این میان تأسیس انجمن حکمت و فلسفه با کمک فرح پهلوی و تلاش سید حسین نصر لحظۀ مهمی در تاریخ فلسفۀ معاصر ایران محسوب میشود. مصاحبهای که با دکتر نصر درباره ایدۀ تأسیس و راهِ طیشده انجمن داشتیم طبیعتاً به موضوع کارنامه و وظیفۀ فلسفه در ایران کشیده شد. فارغ از آنکه چه پاسخی توسط ایشان دریافت کردیم نفس این تن در دادن فلسفه به شمارش دستاوردهای خود نکتۀ قابل تقدیر سخنان این استاد پرسابقۀ فلسفه بود، چیزی که امروز حتی در میان اساتید برجسته کمتر به آن بر میخوریم. ایبسا مهمترین وظیفه و دستاورد فلسفه بررسی صادقانه کارنامه خودش بوده باشد. این پرسش نهایتاً به اذعان دکتر نصر منجر شد. او به عنوان بنیانگذار این مسیر و حتی تأییدکنندۀ آنچه بعد از انقلاب بر انجمن حکمت و فلسفه رفته، فلسفه را در برآوردهکردن انتظاری که خودِ فلسفه از خود داشته ناکام دانست. نصر نجات علوم از درافتادن به سرگشتگی و بلاتکلیفی را وظیفۀ فلسفه دانست و به رضایتبخشنبودن نتیجه البته اذعان کرد و فلسفه را شریک اساسی نابسامانیهای امروز در ایران معرفی نمود.
اگر از موضع سنتگرایانۀ نصر بگذریم، نکتۀ مهم دیگر این مصاحبه را باید تلقی فرهنگی و بینافرهنگی نصر از فلسفه در راه تأسیس انجمن بدانیم. این مسأله از آنجا اهمیت دارد که این تلقی محدود به نصر نمیشود، بلکه امروز نیز بر زبان بزرگترین اساتید فلسفه ایران به صراحت میآید، تا آنجا که میتوان به عنوان جریان مسلط از آن یاد کرد. دلیل تأیید مدیران پس از انقلابِ انجمن توسط نصر را باید از همینجا درک کرد. گفتگوی فلسفۀ ایرانی و اسلامی با فلسفههای دیگر خصوصاً فلسفههای شرقی نکتهای بود که او چندین و چند بار به عنوان ایده و راه انجمن حکمت بر آن تأکید کرد. فلسفه با جانسختی و صبر مخصوص خود پیروزیهای مهمی بر رویکردهای روشنفکرانه بدست آورده. اما با پناهبردن به کلمۀ فرهنگ هنوز زهر روشنفکری را با خود به همراه دارد. فرهنگ نهایتاً امید نیکی و بسامانی از هستی دارد، و امیدوار است که روزی بتوان به هنجار تکیه داد و آسوده و سعادتمندانه زندگی کرد. اینگونه فرهنگ بار پرسش و ناتوانی در پرسیدن را تاب نمیآورد و بر زمین میگذارد. پژوهش حقیقی و پرسشِ اساساً واحدی که جان را به سوی خود میکشاند ایبسا برای پیران فلسفه رخ ندهد. اینگونه فلسفه که آمده بود تا از خطرهایی که نظم امور را تهدید میکنند اطلاع بدهد، خود اما تبدیل به مصرفکنندۀ بسامانی موقتی امور میشود.
البته طرح اساسیتر پرسش از فلسفه باید یک گام دیگر را نیز طی کند. فیلسوف همواره در برابر رویکرد صرفاً کاربردی به علوم، یا در برابر سلطۀ ارادۀ سیاسی بر حقیقت ایستادگی میکند و دشمن اصلیاش را روزمرگی میداند. اینگونه فیلسوف کرسی خود را در فاصلهای از شهر بنا میکند و به راستی فلسفهای «انتقادی» پیش میگیرد. فیلسوف اینجا تلاش میکند مرز شهر باشد. در حقیقت فقط دیوان و خدایانِ بیرون شهر دشمنان فیلسوف نیستند، بلکه دشمن اصلی فیلسوف همان شهروند است. شهروندی که گاه در شکل سیاستمدار، گاه دانشمند، گاه صاحب سرمایه و ارباب مشاغل و یا کارگری ماهر ظاهر میشود. فیلسوف میخواهد شهر را تا آنجا ببرد که حدودش را ملاقات کند. ولی شهر به سادگی فیلسوف را قِی میکند و حتی محتمل است که به او کرسی و جایگاه محترمی بدهد. اما شاید حق با شهر باشد و فیلسوف نداند که چطور این شهر است که او را شکست داده. اینجا این فیلسوف است که باید وارد شهر بشود و برای شهرش فرسوده شود تا شاید بتواند امید و امکانی تازه برای شهر فراهم آورد. فیلسوف آن قهرمان یکه و تنها نیست که بعد از پایان ماجرا دوباره به سوی افق میرود و به بیابان باز میگردد، بلکه غمگسار و همدم همیشگی کسالتهای شهر است. او در این غمگساری است که تنهاست. آن که بر عهد و سخنش میتوان شهری بنا کرد همان کسی است که بیش از دیگران شهر را پذیرفته. ما از همان نقطهای در حال ازدستدادن شهر هستیم که امیدمان را به شهربودنِ شهر میبازیم. ایبسا فیلسوف واقعی همان شهر-وند است.