جنگ صرفاً یک عمل سیاسی نیست بلکه ابزار حقیقی سیاست است؛ ادامۀ ارتباطات و مراودات سیاسی که با ابزار دیگری پیگیری میشود. چیزی که در مورد جنگ ویژه باقی میماند، به سادگی مربوط به طبیعت ویژۀ ابزارش است. جنگ بهطور کلی و فرمانده، در هر مورد خاص، حق دارد که بخواهد روندها و طراحیهای سیاستی با ابزارهایش ناسازگار نباشد. البته این خواسته کوچکی نیست، و هر چند بر اهداف سیاسی در موارد معین تاثیر قابل توجهی خواهد گذارد، هرگز فراتر از تعدیل و اصلاح این اهداف نخواهد رفت. هدف، موضوع سیاسی است و جنگ ابزاری برای رسیدن به آن و ابزار هرگز نمیتواند در جدایی از هدفش درنظر گرفته شود.
اشاره: بدون شك برجستهترین اثری كه برای نخستین بار تلاش نموده است تا نظریهای دربارۀ جنگ ارائه نماید، كتاب «دربارۀ جنگ» كارل فون كلاوزویتس است. كلاوزویتس در این اثر تلاش نموده است تا تجربیات عملی خود در صحنۀ جنگ، بهعنوان یك ژنرال ارتش پروس كه در جنگهای ناپلئونی پس از انقلاب فرانسه حاضر بوده است را به نظریهای منسجم دربارۀ جنگ بدل نماید. در نظریۀ جنگ او، جنگ خصلتی ابزاری دارد؛ به این معنا كه جنگ در حكم ابزاری برای سیاست است. بنابراین تعیین هدف و نگرش و نیروهای موثر در جنگ بهمثابۀ بخشی از حیات اجتماعی بشر تحتتاثیر امر سیاسی است. تعیین هدف و شدت جنگ توسط امر سیاسی از آن جهت در كار كلاوزویتس ارزشمند است كه جنگ را به پدیدهای عقلانی و قابل كنترل بدل مینماید. آنچه در اینجا آمده است ترجمۀ فصل اول این کتاب مهم است که پیشتر در شمارۀ دوم فصلنامه نوبنیاد منتشر شده است. کلاوزویتس در این فصل در ماهیت جنگ دقت کرده و نشان داده است که جنگ، زد و خوردی خشن نیست که از احساسات نشأت بگیرد. جنگ، ماهیتی مدنی و بنابراین سیاسی دارد. آنها که میجنگند از برای هدفی میجنگند و برای نقطه به نقطۀ آن برنامهریزی میکنند. بنابراین جنگ هرچند با خصومت همراه است اما این همۀ جنگ نیست. به همین جهت، نیروی جنگ در نقطهای متمرکز تخلیه نمیشود و عملاً تبدیل به نقاط متعدد و صورتهای متنوع خواهد شد. این تعدد و تنوع هم در سطح زمان خود را نشان میدهد و هم در سطح نقاطی است که درگیر جنگ میشوند، به این معنا که جنگ تنها به نظامیان مربوط نیست بلکه کلیت دولت و مردم را هم دربرمیگیرد. این انتشار جنگ در زندگی، سبب شده است که جنگها نقاط عطف تاریخ ملتها باشند؛ پیشرفتها و تحولات صنعتی و فرهنگی کشورها بدون توجه به جنگهایشان قابل بررسی و تفسیر نیست. بر همین اساس، آنها که به جنگ و دفاع میاندیشند باید بدانند که به کلیت زندگی یک ملت و تمام ظرفیتهای ملیشان اندیشه میکنند.
*عکس: نقاشی مربوط به جنگ مشهور به کونیگراتز (1866) میان امپراتوری اتریش و پادشاهی پروس. اثر گئورگ بلایبترو
جنگ چیست؟
1. مقدمه
من ابتدا تكتك ابعاد موضوع، سپس هر یك از قسمتها یا زیرشاخههای آن و در نهایت كل موضوع را در پیوستگی درونیاش مورد ملاحظه قرار میدهم. به عبارت دیگر از ساده به پیچیده خواهم رسید. اما در اینجا بیش از هر جای دیگری لازم است كه موضوع را با نگاهی به ماهیت كل آغاز كنیم؛ بیش از هر جای دیگری جزء و كل باید با هم نگریسته شوند.
2. تعریف
ما نباید مشغول تعریف لغوی شویم، بلكه باید مستقیم وارد قلب موضوع جنگ شویم؛ یعنی نبرد تنبهتن. جنگ چیزی جز نبرد تنبهتن در سطحی گسترده نیست. اگر بخواهیم تعداد زیادی از این نوع نبردها را كه جنگ از آنها تشكیل میشود را بهعنوان یك واحد در نظر بگیریم؛ در آن صورت كافی است كه دو كشتیگیر را تصور كنیم: هر یك از آنها تلاش میكند دیگری را از طریق زور فیزیكی مطیع خواست خود سازد. هدف فوری او این است كه حریف خود را به زانو در آورد و به این وسیله هرگونه مقاومتی را از او سلب كند.
بنابراین جنگ، عملی خشونتآمیز برای وادار كردن دشمن به انجام خواسته ماست.
زور، برای مقابله با زور، خود را به انواع اختراعات علوم و هنر مجهز مینماید. محدودیتهای نامحسوس و كماهمیتی كه خشونت بهعنوان حقوق بینالملل و عرف برای خود قائل است، او را بدون تضعیف قابل توجهی همراهی میكنند. زور -یا به عبارت دیگر زور فیزیكی، زیرا به استثنای دولت و قانون، زور اخلاقی دیگری وجود ندارد- ابزار جنگ است برای تحمیل ارادهمان به دشمن بهعنوان هدف نهایی جنگ. برای اطمینان از كسب این هدف، باید دشمن را خلع سلاح كنیم، كه در تئوری، هدف اصلی جنگ به شمار میرود. این هدف جایگزین غایت میشود و آن را بهعنوان جزئی كه متعلق به خود جنگ نیست به حاشیه میراند.
3. حداكثر استفاده از زور
مردمان خوشقلب ممكن است تصور كنند كه خلع سلاح دشمن یا به زانو درآوردن ماهرانۀ حریف، بدون خونریزی فراوان امكانپذیر است و همین موضوع هدف حقیقی هنر جنگ است. این تصور هر چقدر هم كه خوشآیند باشد، اشتباه است و باید از آن اجتناب كرد؛ زیرا در موضوعات پرخطری مانند جنگ، اشتباهات ناشی از رأفت، فاحشترین اشتباهات محسوب میشود. از آنجا كه استفاده از حد نهایت زور فیزیكی، بههیچوجه به معنی بیتوجهی به هوش و ذكاوت نیست؛ طرفی كه از زور، بیمحابا و بدون توجه به خونهایی كه ریخته میشود استفاده میكند، باید بر دشمن خود مسلط شود؛ البته چنانچه این برتری قبلاً به دست رقیب نیفتاده باشد. به این وسیله او خواستهاش را بر دیگری تحمیل میكند؛ دو طرف در حالیكه تنها مانع موجود بر سر راهشان مقاومت طرف مقابل است، به سمت نهایت پیش میروند.
موضوع را باید این گونه دید؛ نادیده گرفتن ماهیت عنصر زور به این علت كه از خود آن متنفریم، كاری بیهوده و حتی نادرست است.
اگر مشاهده میشود كه جنگ میان ملل متمدن در مقایسه با جنگ ملل غیر متمدن از تخریب كمتر و خشونت كمتری برخوردار است به علت وضعیت اجتماعی حاكم در درون دولتها و میان آنها با دیگران است. جنگ از همین شرایط پدید آمده و وابسته به آنهاست. محدودیت و تعدیل آن نیز توسط همین شرایط تحقق مییابد؛ اما خود این موضوعات در قلمرو جنگ قرار نمیگیرند، بلكه برای او به مانند شرایط موجود تلقی میشوند و هیچگاه نمیتوان در فلسفه جنگ، اصل تعدیل را وارد نمود، زیرا كار بیهودهای خواهد بود.
دو انگیزه متفاوت منجر به شكلگیری نبرد میان انسانها میشود: حس دشمنی و نیت خصمانه. تعریف ما، به دلیل عام بودن، دومی را مبنا قرار داده است. انسان نمیتواند میل تنفر را حتی در خامترین شكل آن كه به غریزه بسیار نزدیك است، بدون نیت خصمانه تصور كند. اما در مقابل ممكن است نیات خصمانه بسیاری وجود داشته باشند كه حس دشمنی همراهشان نباشد یا حداقل در آنها غلبه نداشته باشد. مردم وحشی بر اساس احساس و ملل متمدن توسط عقل هدایت میشوند. البته این از ماهیت خود بدویت و تمدن ناشی نمیشود؛ بلكه ریشه در شرایط، نهادها و قس علیهذا دارد. بنابراین این تفاوت لزوماً در همۀ موارد وجود نداشته، بلكه در اكثریت آنها غالب است. بهطور خلاصه، ممكن است حتی متمدنترین مردم نیز فقط به دلایل احساسی مقابل یكدیگر قرار گیرند.
از آنچه گفته شد میتوان استنباط نمود كه چه تصور اشتباهی خواهد بود اگر ما جنگ مردم متمدن را تماماً ناشی از فعالیت عقلانی دولتها بدانیم و آن را هر بار بیش از گذشته فارغ از همه احساسات بپنداریم، بهگونهای كه جنگ در نهایت دیگر به تودههای فیزیكی نیروهای رزمی نیاز بیشتری نداشته و فقط به دنبال روابط آنها، یا به عبارتی به دنبال نوعی محاسبۀ جبری عمل باشد.
نظریهپردازان در حال حاضر تنها از این طریق شروع به اندیشیدن میكنند، در حالی كه كه جنگهای اخیر به آنها درسه ای دیگری میآموزد. اگر جنگ اعمال زور است، پس احساسات نمیتواند در آن درگیر نباشد. جنگ نمیتواند از احساسات نشأت بگیرد، اما احساسات همچنان میتواند در برخی درجات آن را متأثر سازد و وسعت جنگ به سطح متمدنبودن وابسته نیست، بلكه به میزان اهمیت منافع تخاصم و مدتی كه منازعۀ آنها به طول خواهد انجامید بستگی دارد.
پس اگر ملتهای متمدن اسیرانشان را نمیكشند یا شهرها و كشورها را ویران نمیكنند به دلیل آن است كه آگاهی نقش مهمی در شیوههای جنگیدنشان بازی میكند و به آنها شیوههای موثرتری از استفاده از زور را نسبت به ابزار خام غریزه [خشونت كور] میآموزد. اختراع باروت و پیشرفت مداوم سلاحهای گرم خودشان كافی هستند تا نشان دهند كه پیشرفت تمدن هیچ ارزش سودمندی برای تغییر یا منحرفكردن انگیزۀ نابودی دشمن نداشتهاند، که این محور ایده جنگ است.
پس این نظریه باید تكرار شود كه: جنگ اعمال زور است و هیچ محدودیت منطقی برای اعمال زور وجود ندارد. از این رو هر طرف حریفش را مجبور به پیروی از خواستش میكند؛ در عالم نظر، عمل متقابلی (فعل و انفعال) شروع میشود كه میبایست منجر به حد غایی [تشدید خشونت] شود. این اولین مورد از عمل متقابل (فعل و انفعال) است و اولین «تشدید» كه ما با آن برخورد میكنیم.
4. هدف خلع سلاح دشمن است
من پیش از این گفتم كه هدف از جنگ خلع سلاح دشمن است و زمان آن است كه نشان دهیم كه، حداقل در عالم نظر، محدودۀ این موضوع چیست. اگر دشمن به شما فشار وارد كند، شما باید او را در موقعیتی قرار دهید كه ناخوشایندتر از آن چیزی باشد كه او از شما خواسته بود آن را انجام دهید. مشقت این موقعیت نباید صرفاً زودگذر باشد، حداقل در ظاهر نباید این چنین باشد وگرنه دشمن تسلیم نمیشود و صبر خواهد كرد تا امور بهبود یابد. هر تغییری كه ممكن است دربارۀ ادامه خصومت به وجود آید باید حداقل در عالم نظر، دشمن را در وضعیت نامساعدتری قرار دهد. وخامت تمام شرایط باعث میشود یك جنگجو خود را كاملاً بیدفاع ببیند. در نتیجه اگر شما برای انجام خواستههایتان از طریق تحمیل جنگ به دشمن فشار بیاورید، باید او را كاملاً بیدفاع كنید یا حداقل او را در موقعیتی قرار دهید كه قرار گرفتن در این موقعیت [بیدفاع بودن از نظر او] محتمل باشد. پس پیگیری پیروزی بر دشمن یا خلع سلاح او -برای انجام آنچه شما میخواهید- باید همواره هدف جنگ باشد.
اما جنگ رفتار یك نیروی زنده در برابر یك جماعت مرده نیست بلكه همواره برخورد دو نیروی زنده است. هدف غایی جنگ [خلع سلاح كردن دشمن]، باید بهعنوان چیزی كه هر دو طرف آن را دنبال میكنند در نظر گرفته شود. بار دیگر عمل متقابل وجود دارد. تا وقتی كه من دشمنم را شكست ندادهام میترسم كه او مرا شكست دهد. بنابراین من تحت كنترل خود نیستم: او به من تحمیل میكند، همانقدر كه من به او تحمیل میكنم. این دومین مورد از عمل متقابل است و منجر به دومین «تشدید» میشود.
5. بیشترین اعمال مقاومت
اگر شما میخواهید بر دشمنانتان پیروز شوید باید اقدامات خود را با قدرت مقاومت (تابآوری) او متناسب كنید؛ كه [این مقاومت] میتواند از طریق دو فاكتور جدانشدنی ناشی شود: مجموع ابزارهایی كه در دسترس اوست و قدرت ارادهاش. میزان ابزارهایی [تجهیزات] كه در دسترس اوست، اگر چه نه صرفاً، یك موضوع ظاهری است و قابل اندازهگیری است. اما اندازهگیری قدرت ارادهاش كار چندان آسانی نیست و تنها به صورت تقریبی از طریق قوت انگیزه الهامبخشش قابل اندازهگیری است. فرضی كه شما (از قدرت دشمن) از این طریق به دست میآورید یك برآورد درست معقولانه از قدرت مقاومت دشمن است، شما میتوانید اقدامات خود را متناسب با آن تنظیم كنید. بنابراین شما میتوانید هر دو مورد [تجهیزات و قدرت اراده خودتان] را افزایش دهید تا اینكه آنها نسبت به دشمن پیشی بگیرند یا اگر فراتر از تجهیزات شماست، میتوانید تا آنجا كه ممكن است اقدامات خود را افزایش دهید. اما دشمن نیز همین كار را خواهد كرد و این دوباره منجر به رقابت خواهد شد و در علم نظری محض، این موضوع دوباره شما را مجبور خواهد كرد كه این دو را افزایش (تجهیزات و قدرت اراده) دهید. این سومین مورد از عمل متقابل است و سومین «تشدید».
6. تعدیل در عمل
بدینگونه، در زمینۀ اندیشۀ محض [انتزاعی] پرسشگری ذهن میتواند هرگز آرام نگیرد تا اینكه به نهایت [رادیكالترین حالت] برسد. در اینجا این امر [موضوع جنگ] با یك حد غایی روبهرو میشود: برخورد نیروها به صورت آزادانه به اجرا در میآید و مطیع هیچ قاعدهای نیست جز خودش. مطابق یك مفهوم اصیل از جنگ شما میتوانید تلاش كنید برای ایجاد شرایط مطلق [ایدهآل] برای هدفی كه باید محقق شود و برای ابزارهای رسیدن به آن. اما اگر به عمل متقابل ادامه دهید به غایتی میرسید كه چیزی را نشان نمیدهد جز یك بازی خیالی ناشیشده از یكسری زنجیرههای نامریی از موشكافیهای منطقی. اگر ما به صورت اصیل [ایدهآل] در شرایط مطلق میاندیشیدیم، میتوانستیم با چرخش یك قلم بسیاری از دشواریها را نادیده بگیریم و با سختگیری منطقی ادعا كنیم كه حد غایی باید همواره هدف ما باشد. در این صورت یك چنین قانونی، كاغذی بیش نیست و قانونی برای دنیای واقعی محسوب نمیشود.
حتی اگر فرض كنیم این تلاش غایی، مقدار مطلقی داشت كه به راحتی میشد محاسبه کرد، باز یك شخص باید بداند كه ذهن بشری غیر محتمل است كه تحت حاكمیت چنین خیالپردازیهای بدیهی قرار گیرد. این موضوع [مطلقاندیشی] اغلب میتواند به هدر رفتن تواناییها منجر شود كه برخلاف دیگر اصول كشورداری است. تلاش برای تناسب خواستهها با هدف در این دیدگاه ضروری است اما در [عالم] واقعیت تحقق بخشیدنی نیست، چراكه موشكافیهای منطقی انگیزاننده خواستههای انسان نیستند.
حركت از انتزاع به جهان واقعی و نگاه كلگرا به اشیاء كاملاً متفاوت است. در نگاه انتزاعی به جهان، خوشبینی بسیار پر قدرت بود و ما را مجبور میكرد تا فرض كنیم كه دو طرف منازعه نهتنها در جستجوی كمال هستند بلكه آن را بهدست نیز میآورند. آیا این موارد همواره در عمل هم وجود دارند؟ بله، آنها وجود میداشتند اگر: الف) جنگ عملی كاملاً منفرد بود، بهطور ناگهانی اتفاق میافتاد و با حوادث پیشینی در جهان سیاست به وجود نمیآمد؛ ب) جنگ شامل یك عمل مقطعی منفرد بود یا مجموعهای از واحدها كه همزمان به وقوع میپیوندند؛ ج) تصمیم بهدستآمده خودش كامل و بیعیب و نقص بود، و از طریق محاسبهگری از وضعیت سیاسی ناشی از جنگ تاثیر نمیپذیرفت.
7. جنگ هیچگاه یك عمل منفرد نیست
آنچه در رابطه با شرط اول باید به یاد داشته باشیم این است كه برای هیچ یك از رقبا شخصیت طرف مقابل انتزاعی و ذهنی نیست. این موضوع حتی در رابطه با نیروی مقاومت، یعنی همان اراده، که به عوامل بیرونی وابسته است هم صادق است. اراده موضوعی كاملاً ناشناخته نیست و ما میتوانیم با بررسی وضعیت فعلی آن، وضعیت فردای آن را پیشبینی كنیم. جنگ کاملاً ناگهانی به وجود نمیآید؛ گسترش آن نیز نمیتواند فوراً اتفاق بیافتد. بنابراین هر یك از رقبا میتواند تا حد زیادی طرف مقابل را بر اساس آنچه هست و انجام میدهد و نه بر اساس آنچه كه مشخصاً باید باشد یا انجام دهد، قضاوت نماید. در هر حال، انسان و تلاشهایش به دلیل نقص و كاستی هیچگاه نمیتواند به كمال مطلق دست یابد. بنابراین كمبودها به یك میزان بر دو طرف اثر میگذارد و در نتیجه یك نیروی تعدیلكننده شكل میگیرد.
8. جنگ عبارت از یک ضربه مقطعی منفرد نیست
اما شرط دوم به شرح ذیل است: اگر جنگ عبارت از یک عمل قاطع یا مجموعهای از تصمیمات همزمان باشد، آمادگی برای جنگیدن به سمت حد نهایی حرکت میکند و بنابراین هیچ خطایی قابل جبران نیست. در این شرایط تنها معیار آمادهسازی که جهان واقع پیشرو میگذارد، ارزیابی ما از رقیب است تا آن اندازه که شناخته شده باشد؛ هر چیز دیگری [جز این] به محاسباتی انتزاعی تقلیل خواهد یافت. اما اگر تصمیم در جنگ عبارت از عملهای پیدرپی باشد هر کدام از آنها در زمینهای دیده میشوند و مقیاسی را برای [اقدامات بعدی] فراهم خواهند کرد. در اینجا دوباره جهان انتزاعی بهواسطۀ جهان واقعی خلع ید میشود و بنابراین تمایل به غایت را تعدیل میكند.
اما اگر همۀ ابزارها در دسترس بودند یا میتوانستند باشند و همزمان به کار گرفته میشدند و جنگها خود به خود به یک عملیات قاطع منفرد یا مجموعهای از عملیاتهای همزمان محدود شده بودند؛ همچنین خرد اقتضا میکرد هر تصمیم متقابلی از سوی دشمن به مجموعه ابزارهای در دسترس تحویل پیدا کند و اگر همه در همان عملیات اول به کار گرفته شود، دیگر پاسخ دومی نمیتواند وجود داشته باشد. هر عملیات نظامی ثانویه به واقع جزئی از عملیات اول است و به عبارت دیگر امتداد آن است. در عین حال همانطور که در بالا نشان دادم به محض اینکه آمادگی برای یک جنگ آغاز میشود جهان واقع بر اندیشه انتزاعی مسلط میشود؛ محاسبات مادی جایگزین شدتیابی میشود و به همین دلیل عمل متقابل دو طرف به کوتاه آمدن از تلاش حداکثری میل پیدا میکند. بنابراین همه منابعشان فوراً و یكجا تجهیز نخواهد شد.
گذشته از اینها، سرشت این منابع و به کارگیریشان نشان میدهد که آنها در یک لحظه نمیتوانند با هم مستقر شوند. منابع جنگ در هنگام پاسخ عبارتند از نیروهای جنگی، سرزمین شامل مختصات و جمعیت آن و همپیمانان. سرزمین مختصات و جمعیتش، جدا از اینکه صرفاً منابعی برای نیروهای مسلح باشد، بهنوبۀ خود عنصری جداییناپذیر میان فاکتورها در جنگیدن است؛ بهعنوان بخشی که به صحنۀ واقعی عملیات مربوط است و یا تأثیر برجستهای بر آن دارد.
بدون شک، میتوان همۀ نیروهای جنگی سیال را همزمان استفاده کنیم، اما با دژها، رودخانهها، کوهها، ساکنان و قسعلیهذا نمیتوان چنین کرد. بهصورت خلاصه با سرزمین بهمثابۀ یک کل نمیشود چنین مواجههای داشت؛ مگر اینکه [سرزمین] آنقدر کوچک باشد که شروع یک عملیات جنگی تماماً آن را فرا گیرد. بهعلاوه، امیال طرفین جنگ که فعالانه درگیر جنگ شدهاند باعث نمیشود همپیمانان در جنگ مشارکت کنند؛ روابط بینالملل ایجاب میكند، چنین مشارکتهایی اغلب تنها در مرحله دوم [پس از شروع جنگ] انجام شود و یا تنها وقتی که یک توازنی بر هم خورده و یا نیاز به ترمیم دارد [مشاركت همپیمانان] افزایش مییابد.
در بیشتر موارد، توانایی دفاعی که فوراً نمیتوان [در صحنه جنگ] حاضر نمود، بسیار بیش از كل قدرتی است که در ابتدا تصور میشود و با استفاده از آن میتوان حتی وقتی قدرت رزمی گستردهای در همان تصمیم اول مصرف شده باشد و توازن به شکل بدی بر هم خورده باشد، مجدداً تعادل را به حالت اول برگرداند. این نکته به تفصیل در جای خود مورد بررسی قرار خواهد گرفت. در اینجا تنها کافی است نشان دهیم که سرشت جنگ از تمرکز همزمان همه نیروها ممانعت میکند. بهطور قطع، این واقعیت در خودش نمیتواند زمینهای برای تعدیل تلاش حداکثری در همان تصمیم اول نباشد، چرا كه شکست همیشه زیانی با خود دارد که هیچ کس عاملانه بر آن ریسک نخواهد کرد. و اگر هم برخورد اول تنها برخورد نباشد، با توجه به مقیاس آن، بر عملیاتهای بعدی تاثیرگذار خواهد بود. امكان تصمیمگیری در زمان دیگر، موجب میشود كه تلاش حداکثری [در همان برخورد اول] خلاف طبیعت بشر باشد. بنابراین همواره گرایش به این است که در تصمیم اول تمامی قوا به صورت حداكثری به كار گرفته نشود. هر اقدامی كه طرف مقابل به دلیل ضعف از آن اجتناب میكند، برای طرف مقابل دلیلی واقعی جهت تعدیل اقدامش محسوب میشود. این عمل متقابل باعث میشود تلاش برای دستیابی به نهایت، دوباره تا حد زیادی كاهش یابد.
9. در جنگ نتیجه هرگز مطلق نیست
نهایتاً، حتی نتیجۀ نهایی یک جنگ نباید همیشه بهعنوان نتیجۀ مطلق دیده شود. دولت شکستخورده اغلب نتیجه را صرفاً شری گذرا میفهمد و بنابراین ممکن است در آینده راه چاره و جبرانی در روابط سیاسی برای آن بیابد. روشن است كه این عامل چگونه میتواند تنشها را كاهش دهد و انرژی تلاشها را فروکاهد.
10. احتمالات زندگی واقعی جایگزین مطلقگرایی میشود که بهواسطۀ تئوری لازم میآمد
بنابراین، میدان جنگ از الزامات نظری سختی که تشدید زور را عملی میکند اجتناب مینماید. چنانچه تشدید زور دیگر مورد توجه نباشد، تعیین حد و مرز تلاشها، به جای آنکه به سوی حد نهایی حرکت کند، بر عهدۀ قضاوت ما قرار خواهد گرفت. و این قضاوت تنها میتواند بر اساس دادههای جهان واقعی و قوانین احتمال باشد. اگر چنانچه دشمنان صرفاً توهمات یک تئوری نباشند بلکه حکومتها و دولتهای واقعی باشند و چنانچه جنگ دیگر امری نظری نباشد بلکه مجموعهای از عملیاتهایی باشد که از قوانین ویژه خود پیروی میکند، واقعیت، دادههایی را برای ما فراهم میکند که ما میتوانیم امر ناشناخته پیشرویمان را به فهم آوریم.
هر یك از طرفین جنگ میتواند با توجه به صفات و ویژگیها، مهارتها و امور مملکتی تا وضعیت عمومی دشمن و با استفاده از قانون احتمال، تخمینی از تنشها و جهت احتمالی رقیبش به دست آورد.
11. اکنون هدف سیاسی دوباره پیش میآید
موضوعی که ما در آخر بخش دوم به آن توجه کردیم حالا دوباره خود را به ما تحمیل کرده است، یعنی هدف سیاسی جنگ. پرداختن به هدف سیاسی، تا اینجا نسبتاً تحتالشعاع قانون تشدید اعمال زور، خلع سلاح حریف و به زانو درآوردن او قرار گرفته بود. اما با كاهش میل دستیابی به حد نهایی و انصراف از خلع سلاح دشمن، هدف سیاسی خودش را دوباره طرح و اثبات میكند. اگر اصل بحث را محاسبه بر اساس احتمالات که از افراد و مناسبات خاص ناشی میشود بدانیم، هدف سیاسی که انگیزه و سبب اصلی جنگ بود، باید بهعنوان فاکتور اساسی معادله لحاظ شود. این دلیل دیگری است که چرا تلاشهایتان در جنگ تعدیل میشود.
هدف سیاسی بهعنوان سبب آغازین و اصلی جنگ، هم هدف نظامی را که باید به آن برسیم معلوم میکند و هم میزان تلاشی را که برای آن نیاز داریم. اگر هدف سیاسی در خود نمیتواند استانداردی برای سنجش فراهم کند از آنجا که ما با واقعیات مواجهیم و نه انتزاعیات، تنها میتواند در زمینهای که دو دولت در جنگ واقع شدهاند عمل کند. هدف سیاسی یکسانی میتواند از واکنشهای متفاوت مردمانی متفاوت برآید و حتی از مردمان یکسان در زمانهای متفاوت. ما میتوانیم به هدف سیاسی بهعنوان استاندارد توجه کنیم. طبیعت این نیروها بنابراین باید مورد بررسی قرار گیرد. بسته به اینکه ویژگیهایشان افزایش یابد یا نقصان گیرد، حرکت به سوی عملیاتی خاص و نتیجهای مشخص تغییر میکند. بین دو مردم و دو دولت میتواند تنشهایی وجود داشته باشد. حجمی از موضوعات التهابزا، که کوچکترین اختلاف میتواند یک اثر کلان غیر متناسب، یک انفجار واقعی، را سبب شود.
این درست است که بهطور مساوی تلاشها برای هدف سیاسی و اهداف نظامی برای سیاستگذاری در هر دولتی افزایش مییابد. گاهی اهداف نظامی و سیاسی یکی هستند، مانند آنچه در تصرف یک ایالت میبینیم. در موارد دیگر، هدف سیاسی، یک هدف نظامی متناسب را تمهید میکند. در این صورت، هدف نظامی باید به خدمت هدف سیاسی درآید و این پذیرش را در مذاکرات صلح نشان دهد. مواقعی که هدف سیاسی به دست آید، رسیدن به توافق خوب بسیار مهم است. هرچه مردم کمتر درگیر [جنگ] شده باشند و هر قدر بار جنگ کمتر بین دولتها و در میان خودشان جدی شده باشد، الزامات سیاسی بیشتر مسلط و تثبیت میشود. موقعیتها میتوانند وجود داشته باشند در جایی که هدف سیاسی نسبتاً تعیینکنندۀ انحصاری باشد.
بهطور کلی باید بگوییم، هدف نظامی با هدف سیاسی در سطوح مختلف مطابقت و تناسب دارد. اگر هدف سیاسی تخفیف یابد، این تخفیف خود را در این تناسب نشان میدهد. این همان چیزی است که باعث میشود هدف سیاسی بیش از پیش تفوقش را افزایش دهد. بنابراین بدون هرگونه تناقضی، جنگ میتواند همۀ درجات اهمیت و شدت را داشته باشد؛ اثر جنگی از برای نابودی دشمن تا یک رصد جنگی ساده. این نکته ما را به پرسش دیگری میکشاند که در اینجا نیاز داریم تا تحلیلش کنیم و پاسخش دهیم.
12. توقف عملیات جنگی بهواسطۀ چیزهایی که تا اینجا گفته شده قابل توضیح نیست
هر چند مطالبات سیاسی طرفین جنگ تعدیل شده باشد، هر چند ابزارهای به کار گرفته شده در جنگ کم باشد، هر چند هدف سیاسی محدود شده باشد، آیا در هر صورت فرایند جنگ حتی برای لحظهای میتواند متوقف شود؟ این پرسش ما را به عمقی در قلب موضوع میبرد.
هر عملی به زمان معینی نیاز دارد تا کامل شود. این مدت را دورۀ زمانیاش مینامند و طولش بسته به سرعتی است که فرد کار را انجام میدهد. در اینجا نمیخواهیم خودمان را با تفاوتهایی که وجود دارد درگیر کنیم. هر کسی کارش را به شیوه خودش انجام میدهد؛ یک مرد آرام (کودن) کارش را به کندی هر چه تمامتر انجام میدهد، تا وقت بیشتری را صرف آن کند؛ طبیعتش میطلبد که او وقت بیشتری بگذارد. اگر او به کار شتاب بیشتری دهد، نمیتواند آن را به خوبی انجام دهد. بنابراین سرعتش بهواسطۀ دلایل ذهنی تعیین شده است و این عامل تعیین دورۀ زمانی واقعی کار است.
بر این اساس اگر هر عملیاتی در جنگ در دورۀ زمانی مناسب خودش مجاز باشد، لااقل در نظر اول، باید بپذیریم که هر مصرف اضافی زمان -یعنی هر تعلیق عملیات نظامی- احمقانه به نظر برسد. در این ارتباط، چیزی که باید به یاد داشته باشیم این است که اینجا ما دربارۀ جریانی که بین دو طرف جنگ وجود دارد سخن نمیگوییم، بلکه دربارۀ جریان متقابل نظامی بهعنوان یک کل سخن میگوییم.
13. تنها یک ملاحظه میتواند عملیات جنگی را به حالت تعلیق در آورد و آن نیز تنها میتواند در یک طرف حاضر باشد
اگر دو طرف برای جنگ آماده شده باشند، انگیزههای عداوت آنها را به نقطۀ جنگیدن میکشاند. علاوه بر این مادامی که آنها در آمادهباش جنگی باشند (و مذاکرهای برای توافق در جریان نباشد) انگیزۀ عداوت همچنان فعال خواهد ماند. تنها یک ملاحظه میتواند جلوی آنها را بگیرد: اشتیاقی که آنها را برای لحظهای بهتر قبل از عملیات منتظر نگه میدارد. در نگاه اول، این اشتیاق تنها در یک طرف جنگ میتواند عمل کند، در زمانی که طبیعتاً دشمنش در حال فعالیت است. اگر عملیات جنگی امتیازی برای یک طرف داشته باشد، منافع طرف دیگر در این است که صبر کند. اما یک موازنۀ مطلق نیروها نمیتواند سبب وقفه در جنگ شود، چرا که در چنین موازنهای ابتکار عمل ضرورتاً متعلق به طرفی است که هدف مثبت دارد یعنی مهاجم.
در هر حال، طرفی که وضعیت موازنه را در برابر طرفی که هدف معینی دارد (یعنی طرفی با زمینههای قدرتمندی برای عملیات) میپذیرد، طرفی است که صاحب نیروهای ضعیفتری است. بنابراین موازنه نتیجۀ تأثیرات ترکیبی هدف و قدرت است. بر این اساس میتوان اذعان كرد اگر چشماندازی برای تغییری در شرایط موازنه وجود نداشته باشد، دو طرف باید به سمت صلح بروند. اما اگر به هر صورت دگرگونیهایی در این چشمانداز پدید آید، برای یکی از طرفین انتظار دستاوردی به وجود میآید و این واقعیت آن طرف را تحریک میکند تا وارد جنگ شود.
سکون (رها کردن عملیات) آشکارا نمیتواند به واسطۀ مفهوم موازنه توضیح داده شود. تنها توضیح درست این است که دو طرف منتظر لحظۀ بهتری برای عملیات هستند. بیایید فرض کنیم که یکی از دو دولت هدف عینی دارد (همانطور که گفته شد) و بخشی از قلمرو دولت دیگر را تصرف کرده است تا از آن برای چانهزنی در نشست صلح بهره ببرد. این كشور از آنجا که امتیازی در دست دارد، هدف سیاسیش را بدست آورده است و نیازی ندارد که کار دیگری انجام دهد و میتواند موضوعات و مسائل دیگر را رها کند. اگر دولت دیگر آمادگی داشته باشد تا این وضعیت را بپذیرد، باید تقاضای صلح کند و اگر نه باید کاری انجام دهد، و چنانچه میاندیشد که خود را باید برای عملیاتی در مدت چهار هفته آماده کند، آشکارا دلیل خوبی دارد برای اینکه فوراً حمله نکند و عملیات انجام ندهد. اما در همان لحظه منطق حکم میکند که طرف دیگر عملیات کند، هدف این است که اجازه ندهد تا دشمنش زمانی که برای آمادگی لازم دارد به دست بیاورد. تمام اینها که من فرض کردم، بنابر این است که دو طرف جوانب موفقیت خود را کامل بسنجند.
14. استمرار [در جنگ] چیزی است که بهواسطۀ عملیات نظامی میآید و دوباره همه چیز را تشدید میکند
اگر این استمرار واقعاً در صحنۀ جنگ وجود داشته باشد، تاثیرش دوباره همه چیز را به سمت حد نهایی میکشاند. نه تنها این پیوستگی احساسات انسانها را بر میانگیزد و در آنها با قدرتی ابتدایی نفوذ میکند، بلکه رویدادها با دقت و نزدیکی زیاد همدیگر را دنبال میکنند و زنجیرۀ علّی سختی برقرار میشود و از این طریق هر عملیات منفردی مهم و خطیر خواهد بود. اما در جنگ بهندرت چنین استمراری به نمایش درآمده است. در منازعات بیشمار طرفین تنها مدت زمان کمی را مشغول عملیات هستند و ماباقی زمانهایشان به حالت رکود و بیعملی صرف میشود. این مسئله نمیتواند امر غیرعادی باشد. تعلیق عملیات در جنگ باید ممکن باشد، به عبارت دیگر اینجا تناقض لفظی وجود ندارد. اجازه دهید این بحث را روشن کنم و دلایل آن را توضیح دهم.
15. اینجا باید اصل قطبیت را طرح کرد
اگر منافع دو فرمانده را به یک میزان متضاد با هم در نظر بگیریم، ما یک قطبیت خالص را فرض کردهایم. در ادامه فصلی مستقل را به این موضوع اختصاص خواهیم داد، اما قبل از آن شرح ذیل لازم میآید.
اصل قطبیت تنها در جایی معتبر است كه در ارتباط با موضوعی مشابه و یکسان باشد و بهصورتی كه منافع مثبت و منفی یکدیگر را مشخصاً حذف کنند. در یک جنگ دو طرف به دنبال پیروزی و غلبه هستند. این یک مورد ناب قطبیت است، جایی که پیروزی یک طرف، طرف مقابل را از پیروزی محروم کند. در هر صورت وقتی که ما با دو چیز مختلف مواجه هستیم که دارای رابطۀ مشترك بیرونی هستند، قطبیت مربوط به روابط میان آنهاست و نه خود آن چیزها.
16. حمله و دفاع از نظر جنس و میزان قدرت دو چیز متفاوتند؛ قطبیت دربارۀ آنها نمیتواند به کار رود
اگر فرض کنیم که جنگ صرفاً یک شکل واحد دارد، یعنی حمله کردن به دشمن، بدون اینکه دفاعی اتفاق بیافتد یا بالعکس [اینکه دفاعی وجود داشته باشد]؛ اگر تنها تفاوت بین حمله و دفاع در این واقعیت باشد که حمله هدف عینی دارد در حالی که دفاع ندارد و بنابراین صورتهای جنگیدن یکسان میبودند، آنگاه هر امتیازی که یکطرف بهدست بیاورد، مشخصاً مساوی است با زیان طرف دیگر. در این حالت قطبیت خالص وجود دارد.
این در حالی است که دو صورت متمایز عملیات در جنگ وجود دارد: حمله و دفاع. همانطور که پایینتر با جزئیات نشان داده شده است، این دو در قدرت کاملاً متفاوت و ناهمساناند. بنابراین قطبیت نسبتی با حمله یا دفاع ندارد، بلكه دربارۀ هدفی است که دو طرف جستوجو میکنند تا بهدست آورند: دربارۀ تصمیم. اگر یک فرمانده بخواهد که تصمیمگیری را به تاخیر اندازد، دیگری باید که در آن شتاب کند؛ همیشه فرض این است که دو طرف در نوع مشابهی از مبارزه درگیر شدهاند. اگر به سود A است که هم اکنون به B حمله نکند و حمله را برای 4 هفته به تاخیر اندازد؛ پس به سود B است که حمله را برای 4 هفته به تاخیر نیندازد، بلکه هماکنون حمله کند. این یک تضاد منافع بیواسطه و مستقیم است، اما این نکته همچنین به این معنا نیست که به سود B است که حملهای فوری به A داشته باشد. این موضوع دیگری است.
17. برتری دفاع بر حمله اغلب تاثیر قطبیت را از بین میبرد و همین موضوع سكون در عملیات جنگی را توضیح میدهد
همانطور که معلوم است ما باید نشان دهیم که دفاع به نسبت حمله صورت قدرتمندتری برای جنگیدن است. در نتیجه باید بپرسیم که آیا مزیت به تاخیر انداختن یک تصمیم برای یک طرف به همان اندازهای که برای طرف دیگر دفاع کردن مزیت دارد، مهم و بزرگ است؟ اگر گاهی چنین نباشد، دیگر مزیت دفاع کردن نمیتواند موازنه ایجاد کند و این حالت بر به جریان افتادن جنگ اثر میگذارد. بنابراین روشن است که انگیزش برآمده از قطبیت منافع، ممکن است در تفاوت مابین قدرت حمله و دفاع به تحلیل رود و غیرعملی شود.
در نتیجه اگر طرفی كه شرایط کنونی برایش مساعد است، بدلیل ضعف بیش از حد قادر نباشد از مزیت دفاع کردن صرفنظر كند، باید در انتظار عمل کردن تحت شرایط نامساعد در آینده باشد. زیرا جنگ تدافعی همچنان بهتر از جنگ فوری یا صلح کردن است. من اطمینان دارم که برتری حالت تدافعی (اگر به درستی فهمیده شود) خیلی مهم است. مهمتر از آنچه که در نگاه اول به نظر میآمد. این است توضیح بدون تناقض اینکه چرا در یک جنگ در بیشتر زمانها عملیاتی انجام نمیشود. هر چه انگیزهها برای عملیات ضعیفتر باشد، تفاوت بین حمله و دفاع بیشتر انگیزۀ طرفین را خنثی میكند و در اغلب موارد عملیات متوقف میشود، همانطور که بهواقع در تجربه شاهدیم.
18. دلیل دوم این است که دانش ما از موقعیت ناکافی است
فاکتور دیگری وجود دارد که عملیات جنگی را متوقف میکند: دانش ناکافی از موقعیت. تنها موقعیتی که فرمانده کاملاً میتواند آن را بشناسد، موقعیت خودش است. در مورد موقعیت دشمن او تنها میتواند از اطلاعات نامطمئن، شناختی بهدست آورد. بنابراین در ارزیابیاش ممکن است خطا کند و این خطا میتواند او را به سمتی ببرد که فرض کند که ابتکار عمل با دشمن است، در حالی که به واقع ابتکار عمل با خود اوست. البته بهای چنین خطایی به همان اندازه که محتملاً به عملیات بیموقع منجر میشود ممکن است به تعلل بیموقع بیانجامد و به همان اندازه که میتواند سبب تأخیر در عملیات شود میتواند به تسریع ختم شود. با این حال این دلیل میتواند در رتبهبندی میان دلایل طبیعی قرار بگیرد که بدون هرگونه تناقضی میتواند عملیات نظامی را به توقف بکشاند. انسانها همواره تمایل دارند تا تخمینشان از قدرت دشمن خیلی زیاد باشد تا خیلی کم، این طبیعت بشر است. این وضع در ذهن سبب میشود که بپذیریم که جهل جزئی از موقعیت، فاکتوری مهم در به تاخیر انداختن پیشروی عملیات نظامی است و اصل تعدیلکنندهای است که ما بر آن تاکید کردیم.
امکان تعلل تاثیر دیگری بر پیشروی جنگ بهواسطۀ رقیقکردن آن دارد، و همانطورکه گفتیم بهلحاظ زمانی با به تاخیر انداختن خطر و افزایشدادن ابزارهای برقراری دوبارۀ موازنه بین دو طرف، چنین میکند. هر چه تنشهایی که منجر به جنگ میشود و تاثیر نتیجۀ جنگ بزرگتر باشد، بازۀ زمانی تعلل کوتاهتر خواهد شد. برعکس هر چه انگیزه برای منازعه ضعیفتر باشد، فاصلۀ میان عملیاتها هم بیشتر خواهد شد. انگیزه قویتر، عزم راسخ را افزایش میدهد و عزم راسخ همانطور که ما میدانیم همواره عنصری مهم از تولید قدرت است.
19. افزایش زمان تعلل در جنگ، جنگ را از بین میبرد تا آنجا که آن را از قلمرو امور قطعی و مطلق خارج میکند و جنگ را بیشتر تبدیل به موضوعی برای ارزیابی احتمالات میکند
هر چه پیشروی در جنگ کندتر شود و هر چه تعلیق در عملیات نظامی بیشتر باشد، آسانتر میتوان خطا را جبران کرد، با شجاعت میتوان به ارزیابیهای عمومی رسید، و به احتمال زیاد از افراطهای تئوریک اجتناب خواهد شد و طرحهای جنگ بر اساس احتمال و استنباط قرار خواهد گرفت. محاسبۀ احتمالات برحسب شرایط موجود چیزی است كه در ماهیت موارد عینی نهفته است و روند كم و بیش آهسته جنگ نیز فرصت برای این محاسبات را مهیا میكند.
20. بنابراین تنها عنصر بخت است که جنگ را مبدل به قمار میکند و این عنصر هرگز غایب نیست
حالا کاملاً روشن شده است که چگونه اغلب طبیعت عینی جنگ آن را به موضوعی برای ارزیابی احتمالات تبدیل میکند. تنها یک عنصر است که جنگ را تبدیل به قمار میکند، بخت: همان آخرین چیزی که جنگ نیاز دارد. هیچ فعالیت انسانی دیگری نیست که اینگونه متصلاً و عموماً با بخت پیوند خورده باشد و بهواسطۀ همین عنصر بخت، حدس و شانس نقش مهمی در جنگ بازی میکنند.
21. نهتنها طبیعت عینی بلکه طبیعت ذهنی جنگ، آن را به یک قمار تبدیل میکند
حالا اگر ما بهصورت خلاصه طبیعت ذهنی جنگ را در نظر بگیریم -یعنی اهداف و معانی که بهواسطۀ آنها جنگ میشود- جنگ همچون یک قمار به نظر خواهد آمد. عنصری که در جنگها وجود دارد خطر است؛ بالاتر از همه خصائل اخلاقی در زمان خطر باید مشخصاً شجاعت را قرار داد. هرچند در این لحظه شجاعت کاملاً سازگار با محاسبۀ محتاطانه است اما این دو به هر حال تفاوتهایی دارند که مربوط به نیروهای روانشناختی متفاوتشان است. جرئت داشتن، بیباکی، اعتمادکردن به شانس انواع شجاعت هستند و همۀ این خصیصههای شخصیتی وابسته به بختاند. بهطور خلاصه فاکتورهای مطلق که اصطلاحاً ریاضیاتی خوانده میشوند هرگز اساس استواری در محاسبات نظامی ندارند. از همان آغاز روابط متقابلی بین احتمالات، امکانات، شانس خوب و شانس بد وجود دارد که راهشان را در تمام تار و پود پردۀ این فرش میبافند و پیدا میکنند. در همۀ فعالیتهای انسانی، جنگ بیش از همه به کارتبازی شباهت دارد.
22. چگونه بهطور کلی این مسئله بهتر با طبیعت بشر سازگار است؟
اگر چه خِردمان همواره میل بهسوی وضوح و قطعیت دارد، اما طبیعتمان ابهام و عدم قطعیت را سحرانگیز مییابد؛ طبیعت ما ترجیح میدهد بهجای اتكا به خرد و طی مسیرهای پر پیچوخم و تنگ جستار فلسفی و استنتاج منطقی، با توسل به قوۀ خیال به بخت و اقبال روی آورد؛ طبیعت ما با پسزدن الزامات سخت و سفت، میتواند به شجاعتش روح بدهد تا پرواز کند و در شهامت و خطر غوطهور شود و شبیه یک شناگر نترس خود را به سیلان امور بسپارد.
اما آیا تئوری باید خرد را رها کند و خودخواهانه در زمینۀ تجویزها و نتایج مطلق سیر كند؟ اگر چنین باشد، این نتایج اصلاً نمیتواند ربطی به زندگی واقعی داشته باشد. این نتایج باید فاکتورهای زندگی انسانی را به حساب آورد و فضایی برای شجاعت، بیباکی و حتی تهور باز کند. هنر جنگ مرتبط است با زندگی و نیروهای اخلاقی. در نتیجه نمیتواند به اطلاق یا قطعیت برسد. بنابراین محدودۀ امر تصادفی بسته نیست و باید بزرگترین چیزها به اندازۀ کوچکترین امور مورد توجه قرار گیرند. در یک سطح بهواسطۀ عدم قطعیت، شجاعت و اعتماد نفس در نسبت با هم قرار میگیرند تا موازنه درست از آب درآید. هر چه اعتماد به نفس و شجاعت بیشتر باشند، حاشیههای بزرگتری برای امور اتفاقی میتواند نگه داشته شود. بنابراین شجاعت و اعتماد به نفس در جنگ اساسی هستند و تئوری باید تنها قواعدی را پیشنهاد دهد که چشماندازی وسیع را برای کوچکترین ارزشهای نظامی در تمام مراتب و تنوعاتش به دست دهد. حتی در شهامت هم زیركی و احتیاط میتواند باشد اما در اینجا آنها با سنجه¬ای متفاوت اندازه¬گیری می¬شوند.
23. اما در هر صورت جنگ ابزاری جدی برای یک هدف جدی است: تعریفی دقیقتر از جنگ
هر چه که دربارۀ جنگ میتوان گفت، میتوان دربارۀ فرماندهی که رهبریش میکند و تئوری که بر آن حاکم است گفت. جنگ سرگرمی نیست، جنگ صرفاً خطی در میانۀ ماجراجویی و ظفر یا جایی برای اشتیاقهای غیرمسئولانه نیست؛ جنگ ابزاری جدی برای یک هدف جدی است؛ شباهت رنگارنگش با بازی بخت، همۀ احوالات هیجانی، شجاعت، تخیل و اشتیاقی که در آن وجود دارد صرفاً صفات ویژهاش است.
وقتی همه اجتماعات به جنگ میروند -تمام ملتها- و مشخصاً مردم متمدن، همواره به موقعیتی سیاسی تکیه میکنند و موقعیت همواره ما را به سوی هدفی سیاسی میکشاند. بنابراین جنگ یک عمل سیاسی است. اگر جنگ یک پدیدۀ کامل و نامحدود و جلوۀ مطلق خشونت باشد (همانطور که متناسب با فهمی ناب از آن است)، استقلالی که به دست میآورد، جایگاه سیاست را ترسیم میکند و سیاستِ لحظهای خلق میشود. اینگونه جنگ سیاست را بیرون از دفتر رسمیاش میبرد و بهواسطۀ قوانین طبیعت خودش بر آن مسلط میشود، درست شبیه یک مین که تنها به روش یا دستورالعمل مقرر در تنظیماتش میتواند منفجر شود. درواقع این نظر زمانی مهم میشود که ناسازگاریهایی مابین سیاست و هدایت جنگ ایجاد شود. اما در واقعیت چیزها متفاوتند و این نظر تماماً اشتباه است. جنگ واقعی همانگونه که نشان داده شد اینگونه نیست. خشونت جنگ از آن نوع انفجارهایی نیست که به یكباره تخلیه شود، بلکه تحتتاثیر نیروهایی است که همیشه به یک شکل و به یک درجه آماده و فعال نیستند، گاهی آنقدر آمادهاند که بر مقاومت سختی و اختلافات غلبه میکند و گاهی آنقدر ضعیفند که حتی نمیتوانند اثری بگذارند. جنگ نوسانی از خشونت در خود دارد، متغیر در قدرت و بنابراین متغیر در سرعت است. بجای آنکه منفجر شود و انرژی را تخلیه کند، جنگ با سرعتهای متفاوتی به سوی هدفش میرود؛ اما این مسیر همیشه به اندازه کافی طولانی هست كه در آن امكان تغییر جهت وجود داشته باشد و جنگ بهطور خلاصه تحت ادارۀ عقلانیتی هدایتگر باقی بماند. اگر ما در ذهن داشته باشیم که جنگ از اهدافی سیاسی بر میآید، بنابراین طبیعی است که دلیل اصلی وجودش، مهمترین ملاحظه برای هدایت آن باشد و البته این دلالت ندارد بر اینکه هدف سیاسی مستبد است. هدف سیاسی باید خودش را با ابزارهای منتخب مطابقت دهد، فرآیندی که هدف سیاسی را از اساس میتواند تغییر دهد. با این همه هدف سیاسی اولین ملاحظه باقی خواهد ماند. بنابراین سیاست، در همۀ عملیاتهای نظامی نفوذ خواهد کرد تا آنجا که طبیعت خشن آن عملیاتها را قابل پذیرش میکند؛ سیاست تاثیر پیوسته بر جنگ و عملیات جنگی خواهد داشت.
24. جنگ صرفاً ادامه سیاست است اما با ابزاری دیگر
ما دیدیم که جنگ صرفاً یک عمل سیاسی نیست بلکه ابزار حقیقی سیاست است؛ ادامۀ ارتباطات و مراودات سیاسی که با ابزار دیگری پیگیری میشود. چیزی که در مورد جنگ ویژه باقی میماند، به سادگی مربوط به طبیعت ویژۀ ابزارش است. جنگ بهطور کلی و فرمانده، در هر مورد خاص، حق دارد که بخواهد روندها و طراحیهای سیاستی با ابزارهایش ناسازگار نباشد. البته این خواسته کوچکی نیست، و هر چند بر اهداف سیاسی در موارد معین تاثیر قابل توجهی خواهد گذارد، هرگز فراتر از تعدیل و اصلاح این اهداف نخواهد رفت. هدف، موضوع سیاسی است و جنگ ابزاری برای رسیدن به آن و ابزار هرگز نمیتواند در جدایی از هدفش درنظر گرفته شود.
25. طبیعت متنوع جنگ
هر چه انگیزهها برای جنگ قدرتمندتر و الهامبخشتر باشد بیشتر بر ملتهای متخاصم اثر میگذارد و آتش تنشها را برای نزدیک شدن درگیری تندتر میکند؛ هرچقدر جنگ به مفهوم انتزاعیش نزدیکتر شود، نابودی دشمن اهمیت بیشتری خواهد داشت؛ هرقدر اهداف نظامی و مقاصد سیاسی جنگ برهم منطبق شود، جنگ بیشتر نظامی و کمتر سیاسی به نظر خواهد رسید. به عبارت دیگر هر چقدر انگیزهها برای جنگ شدت کمتری داشته باشد، گرایش طبیعی عناصر نظامی به خشونت در هماهنگی با رهنمودهای سیاسی کمتر خواهد شد. در نتیجه، جنگ از مسیر طبیعیش فاصله خواهد گرفت و مقصد سیاسی بیشتر و بیشتر با اهداف یک جنگ ایدهآل ناسازگار خواهد شد و منازعه به طور فزایندهای شكل سیاسیتری پیدا خواهد کرد.
در این نقطه برای اینکه مخاطب سر درگم نشود باید تاكید كنم كه اصطلاح «گرایش طبیعی» جنگ که در اینجا تنها معنای فلسفی و مشخصاً منطقیاش مراد شده است، به گرایشات نیروهایی که واقعاً درگیر جنگیدن هستند از جمله احساسات و روحیۀ رزمندگان جنگ، ارجاع ندارد. این درست است که گاهی این جنگجویان آنقدر برانگیخته شدهاند که عامل سیاسی به سختی میتواند کنترلشان کند. اما چنین وضعی در منازعه، در اغلب اتفاقات رخ نمیدهد؛ اگرچه انگیزههایی که قدرتمندند باید برایشان سیاست درخور و متناسبی اتخاذ کرد. به عبارت دیگر، اگر سیاست با موضوعات کوچکی مواجه شده باشد، احساسات کمتر تحریک خواهد شد و در این موارد تودهها باید تحریك شوند به جای آنکه جلویشان گرفته شود.
26. همۀ جنگها میتوانند همچون عملهای سیاست در نظر آیند
حالا زمان آن رسیده است که به زمین اصلی بحث برگردیم و توجه کنیم که وقتی سیاست بهظاهر در نوعی از جنگ محو میشود و در نوعی دیگر قدرتمندانه حضور دارد، هر دو نوع به یکسان سیاسی هستند. اگر دولت همچون یک شخص اندیشیده شود و سیاست بهعنوان محصول مغزش، بنابراین در میانۀ اتفاقاتی که دولت باید برای آنها آماده باشد، جنگی از نوع اول نیز قابل تصور است که در آن سیاست همۀ عناصر را ذیل خشونت قرار میدهد. تنها اگر سیاست نه بهعنوان یك بینش كلی، بلکه -همانطور که رایج است- همچون احتیاط، دوز و دغل و کناره گرفتن از زور در نظر گرفته شود، میتوانیم بگوییم که نوع دوم جنگ سیاسیتر از نوع اول است.
27. تاثیرات این نگاه در فهم تاریخ ارتش و بنیادهای تئوری
بنابراین، اولاً معلوم شد که جنگ هرگز نباید همچون چیزی مستقل اندیشیده شود، بلکه همچون ابزاری برای سیاست است، در غیر اینصورت کل تاریخ جنگ بر ضد ما خواهد بود. تنها این رویکرد ما را توانا میکند تا به مسئله هوشمندانه رسوخ کنیم؛ ثانیاً این نوع نگاه به ما نشان خواهد داد که چگونه جنگها باید مطابق سرشت انگیزههاشان و موقعیتها و شرایطی که منجر به آنها شده، متفاوت شوند. اولین، عالیترین و همچنین دور از دسترسترین نوع داوری که سیاستمدار و فرمانده باید به آن دست پیدا کنند، دریافتن نوع جنگی است که میخواهند آغاز کنند. نه اینکه به این فکر کنند که جنگ بر اساس اشتباهی آغاز شده است یا اینکه تلاش کنند وضعیت جنگی را برگردانند که اینها با طبیعت جنگ بیگانه است. این اولین و فراگیرترین پرسش در استراتژی بهشمار میرود. این مسئله با جزئیات بیشتر در فصل طرحهای جنگ مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
فعلاً بحث تا همین مرحله کافی است. ما نگرش اساسی را درباره جنگ بنا نهادیم و توانستیم مقداری جنگ را بررسی کنیم.
28. نتایج تئوری
جنگ شبیه آفتابپرستی است که به آرامی ویژگیهایش را با موارد معین مطابقت میدهد. بهعنوان یک پدیدۀ تام، گرایشات مسلط جنگ همواره سهگانهای متناقض برایش ساخته مرکب از خشونت عمیق، نفرت و دشمنی، که اولی بهعنوان نیروی طبیعی کور مورد توجه قرار گرفته است؛ بازی بخت و احتمال که در آن روح خلاق جنگ آزادانه جولان میدهد و نهایتاً عنصر فرمانبرداری بهمثابۀ ابزار سیاست، که جنگ را صرفاً موضوعی برای خرد میداند. جنبۀ نخست اساساً مربوط به مردم است، جنبۀ دوم به فرمانده و ارتشش و سوم به دولت.
احساساتی که در جنگ برافروخته میشود، باید قبل از آن در نهاد مردم باشد، چشماندازی که در آن بازی شجاعت و ذوق در قلمرو احتمال و بخت محظوظ میشود بسته به ویژگی خاص فرمانده و ارتش است، اما اهداف سیاسی صرفاً حرفۀ دولت هستند.
این سه گرایش شبیه بسیاری از قوانین متفاوت دیگر هستند كه عمیقاً در ماهیت موضوع ریشه دارند اما ارتباطشان با یکدیگر سیال است. تئوری که هر کدام از این وجوه را نادیده بگیرد یا در پی تثبیت رابطهای مطلق بین آنها باشد، با واقعیت در افتاده است و به همین دلیل کاملاً بلااستفاده خواهد بود. بنابراین وظیفۀ ما این است که آن تئوری را بسط دهیم که موازنهای مابین این گرایشات برقرار میکند، شبیه یک شیء که معلق بین سه آهنرباست.
راهی که محتملاً بهترین راه برای رسیدن به این وظیفۀ دشوار است در این کتاب در تئوری جنگ (کتاب دوم) مورد بررسی و پژوهش قرار گرفته است. در هر صورت، مفهوم مقدماتی که ما از جنگ تنظیم کردیم، پرتو اولیهای بر ساختار اساسی تئوریمان انداخته است و ما را به تمایزگذاری اولیه و تعریف مولفههای مهمش توانا کرده است.
منبع: نوبنیاد