اطلاعیه !
فرم عضویت در باشگاه مخاطبان





آلمان؛ شهر دانشگاه



۲۶ تیر ۱۳۹۶   2751  1  1 گروه مطالعات نهاد علم
محققانِ تاریخ تمدن آلمان همواره از تعداد زیاد دانشگاه‌هایی که از قرون وسطی تا به امروز در این سرزمین وجود داشته‌اند شگفت‌زده شده‌اند. این شگفتی وقتی به کمال می‌رسد که آلمان را از این حیث با سایر کشورهای اروپایی مقایسه کنیم.

محققانِ تاریخ تمدن آلمان همواره از تعداد زیاد دانشگاه‌هایی که از قرون وسطی تا به امروز در این سرزمین وجود داشته‌اند شگفت‌زده شده‌اند. این شگفتی وقتی به کمال می‌رسد که آلمان را از این حیث با سایر کشورهای اروپایی مقایسه کنیم. این مقاله قصد دارد، برخی عوامل مختلفِ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و معنایی که در تأسیس هر دانشگاهِ جدید نقش دارد، آشکار کند.

دانشگاه‌های قرون وسطاییِ اروپا هیچ ارتباطی به دانشگاه‌های باستان ندارد چرا‌که مسیحیت هیچ اثری از نهادهای آموزش عالیِ یونانی به جا نگذاشته بود. جامعۀ اروپای غربی کاملاً با مدارس روحانی و کلیسایی خود  که در آنها دین مثل یک شغل آموزش داده می‌شد، مشغول بود. با‌این‌حال، مطالعۀ آثار اندیشمندان یونانی –در صدر همه ارسطو– که به‌واسطۀ اعراب به علمای مسیحی رسیده بود، آنها را به لحاظ فکری به بلوغ رساند و مطالبۀ دانش بیشتر به وجود آورد. از حدود سال 1150 در پاریس نزاعی میان الهیاتِ کهنِ مسیحی و سنت فلسفه یونانی آغاز شد که باعث ایجاد جدالی بر سر اینکه چه چیزی باید در مرکز مطالعه و تحصیلات علمی قرار گیرد، گردید.

در ایتالیا زمینه‌های بسیار متفاوتی منجر به زایش دانشگاه‌ها شد. در‌حالی‌که مدرسۀ پزشکیِ سالرنو (1096) ریشه در سنت عربی دارد، شرایط خاصِ سیاسی، اقتصادی و حقوقی در شمال ایتالیا بود که زمینه‌سازِ شکل‌گیریِ مدرسه حقوق بولونیا (1158) شد.

در مورد آلمان، مایۀ تعجب است که بفهمیم فرهنگ والای قرن سیزدهمیِ آلمان که باعث برتریِ آن نسبت به همۀ کشورها شده بود، ربط و نسبت اندکی به جهان علم و آموزش داشت. این فرهنگ آینۀ تمام‌نمای شوالیه‌گری بود که نه دانشمندان و نه بورژواها نسبت زیادی با آن نداشتند. بعد از افول شوالیه‌گری، روح مدرسی و علمی بود که تأثیرگذاریِ بسیار بیشتری پیدا کرد و در مسیر خود، از حمایت جمعیت شهری که در آن زمان در حال تبدیل به عنصری محوری در زندگیِ قرون وسطایی بود، برخوردار می‌شد. نیاز به تحصیلات عالیه که لاجرم کیفیتی مربوط به طبقات بورژوا بود، باعث می‌شد که جوانان آلمانی به دلیل اینکه این امکان در کشور خودشان فراهم نبود، برای تحصیل به فرانسه یا ایتالیا سفر کنند.

از زمان اُتو –به‌عنوان بنیان‌گذار رایش اول– فرمان‌روایان خاندان هوهنشتافن برای خود ایدۀ حکمرانی بر ایتالیا را درونی کرده بودند و مصوبۀ گلفی مبنی بر جداییِ آلمان از ایتالیا و توسعه پیدا کردن از شرق را نادیده می‌گرفتند. بااین‌حال در قرن چهاردهم، این سیاست هوهنشتافن‌ها برعکس شده بود. لوئیس -از اهالیِ باواریا- احساس کرد که موضع با عظمت و مقتدر آلمان نه نیازی به هم‌پیمانی با شهرهای ایتالیا دارد و نه جلب‌نظر پاپ و رأی‌دهندگان در سال 1338 در رنس را مجاب به پذیرش این تصمیم کرد که رهبر برگزیدۀ آلمان عنوان امپراطور روم را بر خود بنهد. چنین گامی به مدد این حاصل شده بود که کلیسای روم تحت نفوذ شاهان فرانسوی قرار گرفته بود (پاپ‌ِ اَویگنون، 76-1309). سرسخت‌ترین حامیِ مصوبات گلفی شاه چارلز چهارم، فرمانروای بوهمیا، بود که در فرانسه درس خوانده بود و تربیت شدۀ مدارس فرانسوی و ایتالیایی بود. شاه چارلز چهارم به‌عنوان پادشاهی بسیار فرهیخته و دارای ایده‌های درخشان و مستظهر به جهان‌بینیِ گلفیِ خود، دانشگاه پراگ را در سال 1348 بنیان نهاد.  بوهمیا منطقه‌ای استعماری بود؛ منطقه‌ای دور افتاده رو به شرق و پراگ قرار بود دژی نظامی در برابر فشارهای اسلاوها باشد. اهداف سلطنتی با تأسیس دانشگاه آمیخته شد چرا‌که شاه می‌خواست شأن و مرتبۀ خاندانِ خودش، یعنی خاندان لوکزامبورگ، را ارتقاء داده و همچنین می‌خواست دانشجویان آلمانی را در کشور نگاه دارد. درست به مانندِ پاریس و بولونیا، دانشجویان در پراگ براساس ملیت‌شان به چهار گروه تقسیم می‌شدند: بوهمیایی‌ها، باواریایی‌ها، ساکسون‌ها، و لهستانی‌ها.

پادشاه با بنیان‌گذاریِ دانشگاه پراگ، الگویی شد که دیگرِ شاهزادگان عموماً از او تبعیت کردند. دوک رودلف که داماد پادشاه بود در وین مؤسسه‌ای مختص به تحصیلات عالیه در سال 1365 تأسیس کرد و دانشگاه هایدلبرگ درواقع دستاوردِ سلطنتیِ کُنت پالاتاین از راین بود که به تبع پراگ و هایدلبرگ تأسیس شده بود.

در کنار حاکمانِ اشرافی، شهرهای تازه‌تأسیس نیز به تحصیلات عالیه روی خوش نشان دادند. شهر کلن به‌عنوان محل استقرار اسقف اعظم، تنها به‌واسطۀ ثروت و رفاه معروف نبود بلکه همچنین به‌خاطر التفاط نظری نسبت به ساکنان خود نیز شناخته شده بود. افراد مشهوری از جمله توماس آکویناس و دونس اسکاتوس در کلن زیستند –کلن شهری متکثر و پررونق بود- و خانقاه‌های آنها عرصۀ مبارزۀ مَدرسی بود بین نومینالیست‌ها از یک طرف و رئالیست‌ها از طرف دیگر. با نزدیک شدن به پایان قرن چهاردهم، در کلن گرایشی به سمت تأسیس مطالعات دانشگاهی که بنام «Stadium Generale» شناخته می‌شد، به‌وجود آمد و شورای شهر هم از طرف پاپ اربن دوم که تحت تأثیر آگوستین بود برای [صدور] مجوز تأسیس دانشگاه تحت فشار قرار گرفت. دانشگاه کلن در سال 1388 فرمان خود را از طرف پاپ دریافت کرد.

دانشگاه ارفورت –که لوتر در آن حقوق خواند– تأسیس خودش را تنها به پیشرفت‌های شهری مدیون بود. قبل از آنکه کلن به‌فکر تأسیس کرسیِ آموزش عالی بیفتد، شهروندان ارفورت از پاپ اویگنون درخواست مجوزِ تأسیس دانشگاه را کرده بودند اما با گذشت چند سال بود که این شهرکِ [1] ثروتمند اجازه‌نامۀ خود را دریافت کرد و این مدرسه –با دیوارهای زیبایش که همچنان پابرجا هستند- افتتاح شد.

لایپزیک هم در روند عجیبی دارای دانشگاه شد. زمانی که شاه ونزل در بوهمیا به دانشجویان چک‌تبار امتیازات بیشتری از دانشجویانِ سایر ملت‌ها داد، این دانشجویان در سال 1409 به لایپزیک که آن زمان مرکزِ تجاریِ رو به رشدی بود، نقل مکان کردند. بیش از هزار دانشجو و استاد توسط شهر پذیرفته شدند و حاکم لایپزیک، کنتِ میسن، نیز با آغوشِ باز آنها پذیرفت و با کم‌ترین هزینه، امکانات آموزشیِ مناسب را برای دانشجویان قلمروی خود و همگان تأمین کرد. این همکاری بین حاکم و شهر نشان‌دهندۀ موفقیتی آشکار بود. در روندی مشابه، دانشگاه روستوک (1419) زایش خود را مدیون علایق مشترک دوک‌های مکلنبورگ و شورای شهرِ روستوک بود.

با پایه‌گذاریِ دانشگاه روستوک، اولین موجِ شکل‌گیریِ دانشگاه آلمانی خاتمه یافت. روح مدرسی‌گری بر کل این حرکت سایه افکنده بود و می‌توان گرایش به رهایی از تفوقِ بی‌چون‌وچرای کلیسا را در این نهادهای نوپا حس کرد. حاکمان همانند شهرهای آلمان به دنبال این بودند که با کمک دانشگاه‌ها، سطح زندگی مردم را به لحاظ سیاسی، اقتصادی و فکری ارتقا دهند. موقعیت جغرافیاییِ این هفت مدرسه نیز بسیار قابل‌توجه است. بیشتر دانشگاه‌ها در مناطق شمالی و شرقی قرار داشتند. مناطق شمالی و شرقی که مستعمراتی مهاجرنشین با ویژگی‌های دموکراتیک بودند، نیاز به وحدت و قدرت در برابر اسلاوها داشتند و «آموزش» نیرو و سلاحی بود، در این منازعه. دانشجویانِ مناطق جنوبی و غربیِ آلمان می‌توانستند به‌راحتی به کالج‌های خارجی بروند اما دانشجویان مناطقِ شمالی و شرقی به امکانات تحصیلیِ نزدیک‌تر نسبت به خانه‌هایشان نیاز داشتند.

دانشگاه‌های هفت‌گانه‌ای که بین سال‌های 1348 تا 1419 ایجاد شد به‌طور کامل یک نسل از مردم آلمان را پوشش می‌داد. همۀ این دانشگاه‌ها مجوز خود را از پاپ دریافت کردند و در تمام آنها روح مدرسی‌گرایی حاکم بود. راهب آموزش بهتری دریافت می‌کرد؛ کارمندان دستگاه حکومت آموزش‌های الهیات رومی دیده بودند و همچنین دانشگاه‌ها حقوق‌دانان و پزشک‌های بهتری برای زندگی شهری عرضه می‌کردند.

در همین زمان، جهان غربی تحت تأثیر اومانیست‌ها قرار گرفت. دانشگاه‌های آلمانی که شدیداً با مدرسی‌گرایی آمیخته بودند، با این جریانِ جدید به منازعه برخاستند و درهای خود را به روی آن بستند. از طرف دیگر اومانیست‌ها، از قبای رسمیِ نظم و سیستم ابا داشتند و ترجیح می‌دادند در دادگاه‌ها و در درون «شهر» نفوذ خود را بدست بیاورند.

توضیحِ دورۀ دوم تطوراتِ دانشگاه آلمانی با پایه‌گذاریِ شهرِ دانشگاهیِ گریفزوالد با نیت‌های خالصِ اومانیستی در سال 1456 اشتباه است. گریفزوالد شکل‌گیریِ خود را مدیون همان دلایلی است که در مورد روستوک برشمردیم و نخستین مدرسان آن به‌صراحت عالمان مدرسی بودند. اما چندی بعد، دانشجویان مطالبۀ «آموزشِ جدیدِ پاریسی» را کردند و به آن نیز دست یافتند. به‌هرروی، زمانی که دانشگاه فرایبورگ در سال 1457 پایه‌گذاری شد، شاه فردریک سوم فرمان و مجوز آن را صادر کرد و روح اومانیسم از همان ابتدا دانشگاه را در بر گرفت. در بازل، شورای عالی کلیسا بین سال‌های 1431 تا 1449 شکل گرفت که در آن دانشمندان زیادی شرکت می‌کردند. وقتی این دانشمندان شورا را ترک کردند، مسئولین شهر به این فکر افتادند که یک محیط همیشگی برای فعالیت‌های علمی در شهر خود داشته باشند. همچنین شایان توجه است که دانشگاه بازل که در سال 1460 با فرمانی از طرف پاپ پایه‌گذاری شد، دانشگاه ارفورت را به‌عنوان مؤسسه‌ای تمدنی، الگوی خود قرار داد.

اومانیسم به‌همراه جاه‌طلبیِ شاهزادگان علت تأسیس بسیاری دیگر از کرسی‌های علمی بودند. ایالت باواریا دانشگاه اینگولشتات را در سال 1472 تأسیس کرد. وارتمبرگ دانشگاه خود در توبینگن را به سال 1477 بنا نهاد و فردریک به‌عنوان مغز متفکر ایالت ساکسونیا، زمینه‌ساز شکل‌گیریِ دانشگاه ویتنبرگ در سال 1502 شد. براندنبورگ که تحت فرمان هوهنزولرن بود، نیاز به این داشت که از طرف شاه ماکسیمیلیانِ اول تحت فشار قرار بگیرد و نمایندۀ او، یواخیم، دانشگاه فرانکفورت را به‌عنوان نخستین دانشگاه در براندنبورگ تأسیس کرد.

با ظهور دانشگاه فرانکفورت، عصر اومانیستی به پایان رسید. اومانیسم، مدرسی‌گرایی را از بیشتر مؤسسات آموزشیِ آلمانی بیرون رانده بود. حلقۀ ارفورت بود که توانست از تحقیر مدرسیان و حامیان آنها جلوگیری کند.

بااین‌حال پیش از اینکه مدرسیان و اومانیست‌ها به پایان نزاع خود برسند، اصلاحات لوتر آلمان را تحت تأثیر خود قرار داد و به‌عنوان حرکتی مردمی، تعدادی از دانشگاه‌ها را فتح کرد –در رأس آن‌ها دانشگاه ویتنبرگ– و منجر به شکل‌گیری دانشگاه‌های جدید شد. دانشگاه ماربورگ افتخار این را داشت که اولین برساختۀ پروتستانتیزم باشد. کنت فیلیپ از هِس تبدیل شد به نیروی حامیِ این نهضت جدید و فرمان‌نامه‌ای را صادر کرد که به پشتوانۀ آن، دانشگاه ماربورگ در سال 1529 افتتاح شد. ارسالِ دیرهنگامِ موافقت‌نامه از طرف پادشاه آلمان در 12 سال بعد از این ماجرا، صرفاً ژستی سیاسی بود. نهضت اصلاح‌گری نسبتاً به‌سرعت به پروس –که مستعمرۀ قدیمیِ شوالیه‌های آلمان بود– رسید و ایمان پروتستانی تبدیل شد به سنگری در برابر لهستانی‌های کاتولیک. وقتی دوک آلبرشت از پروس در سال 1544 دانشگاه کونیگزبرگ را بنیاد نهاد، لوتر به او مشورت می‌داد و ملانکتون[2] داماد خود ،سابینوس، را به‌عنوان مشاور دائمی به نزد او فرستاد. بیراه نیست اگر دانشگاه ویتنبرگ را مادر فکریِ دانشگاه کونیگزبرگ بدانیم. اما آن روح آزادی‌ای که شاه آلبرشت سودای تحقق آن را در سر می‌پروراند، هیچ‌گاه جامۀ واقعیت بر تن نکرد. کونیگزبرگ تبدیل شد به مهد تصلبِ پروتستانی که حتی بزرگترین دانش‌آموختۀ آن، کانت، نیز بسیار از آن رنج برد. زمانی که دانشگاه ویتنبرگ موقتاً در اختیار جریان آلبرتینی قرار گرفت، جریان ارنستیِ حوزۀ ساکسونی دانشگاه ینا را در سال 1558 بعنوان لنگرگاهِ ارتودکس لوتری بنیاد نهادند.

دوک ژولیوس در برانزویک پروتستانتیزم را به‌عنوان جریانی نوپا پذیرفته بود و برای ایجاد فرصتی برای آموزش‌های عالیه در کشورش، اقدام به تأسیس دانشگاه هلمشتات در سال 1576 کرد: دانشگاهی که در دورۀ باروک بسیار شکوفا شد.

همۀ دستاوردهای پروتستانتیزم که ذکر شد، درواقع محصولات مربوط به شاهان و فرمانروایان بود که تحت تأثیر جریان اومانیسم و جنبش اصلاح دینی قرار گرفته بود. تنها نورنبرگ و فرهنگی شهریِ درخشانِ خود استثنایی در این زمینه محسوب می‌شود. این شهر نیاز به افتخارات آکادمیک و علمی را شدیداً حس می‌کرد و [به همین دلیل] در سال 1578 دانشکده‌ای در آلتدورف تأسیس کرد. این شهرک کوچک به لحاظ سیاسی متعلق به نورنبرگ بود و به این دلیل انتخاب شده بود که مردمان خردمند شهر، نمی‌خواستند دانشجویان را در برابر خطر شهر بزرگ قرار دهند.

نهضت لوتر تعداد زیادی از دانشگاه‌های قدیمی را فتح کرد و به تأسیس تعداد زیادی دانشگاه جدید نیز کمک رساند، در‌حالی‌که جناح کاتولیک مشغول تلاش در جهت محدود کردنِ توسعۀ پروتستانتیزم و بازپس‌گیریِ قلمروی خود از طریق تأسیس مؤسسات کاتولیکی بود. این جنبش توسط اسقفِ دوراندیش و باهوشِ آگزبورگ یعنی اُتو فون‌والدبرگ، آغاز شد: کسی که شهر دیلینگن را برای اجرای ایده‌های خود انتخاب کرد چراکه نمی‌توانست آنها را در آگزبورگِ عمدتاً پروتستان اجرا کند. بااین‌حال در نهایت مجبور شد به‌علت کمبود منابع، دانشگاه دیلینگن را به محفل ثروتمندی از یسوعیان واگذار کند. یسوعیان با به‌دست آوردن یک پایگاه ثابت، شروع به تأسیس دانشگاه‌ها یکی پس از دیگری کردند: برانسبورگ (1568) اُلموتز (1568) وُرزبورگ (1582) گراس (1585) اینسبروک (1606) پادربورن (1614) سالزبورگ (1623) اُسنابروک (1630) برسلاو (1636) و بامبرگ (1648). هدفِ این مدارس کنترل گسترۀ پروتستانتیزم و تقویت کلیسای مسیحی بود. در بسیاری موارد آنها انتظاراتی که از یک دانشگاه ایالتی وجود داشت را برآورده می‌کردند؛ با مهارت هرچه‌تمام‌تر مدیریت می‌شدند و سرمایه‌های حاکم ایالت را به باد نمی‌دادند.

با در نظر گرفتن موقعیت جغرافیاییِ دانشگاه‌های یسوعی، از این واقعیت متعجب خواهیم شد که یک هلال کامل را در درون آلمان تشکیل می‌دهند: از اُسنابروک که در شمال غربی واقع شده گرفته تا براندنبورگ که در پروس شرقی واقع است. این موقعیت ژئوپولیتیک، اهمیت زیادی برای مخالفان اصلاح دینی [نهضت رفُرم] داشت چراکه [با این اوضاع] کاتولیک‌ها امکان این را پیدا می‌کردند که قلمروهای لوتریِ شمالی و مرکزیِ آلمان را از سوئیس و پروتستانتیزم آلمان جنوبی جدا کنند.

این تحرکِ کاتولیکی، مخالفت‌هایی برانگیخت و 3 دانشگاه پروتستان [در عکس‌العمل به تحرکاتِ جبهۀ مقابل] تأسیس شدند. گیسن در سال 1602، زمانی که اساتید و دانشجویان لوتری ماربورگ را به‌خاطر عدم پذیرش عقاید کالونیستی که توسط بخشِ اصلاح‌شده‌ای از خاندان هسه اخذ شده بود، ترک کردند، تبدیل به مرکزی دانشگاهی شد. شهر آزادِ استراسبورگ که به‌واسطۀ مبادلات و تجارت، وضعیت مالیِ خوبی داشت، مرکز اصلیِ انتشاراتِ کلیسای لوتری شد. روح متمدنِ ساکنان [شهر] یک کرسیِ آموزش عالیه را فارغ از کنترل کلیسا می‌طلبید تا در سال 1621 دانشگاه استراسبورگ افتتاح شود. در همان سال، کنت ارنست از شامبورگ بانک رینتلن را در میان بانک‌های رودخانۀ وِسِر افتتاح کرد.

در همین اثنا بود که جنگ‌های مصیبت‌بارِ 30 ساله رخ داد. مدرسی‌گرایی و اومانیسم، جنبش اصلاح‌گری و مخالفان آن، نمی‌توانستند به تفاهم و همکاری دست پیدا کنند. آینده در دستانِ سیاستمدارانِ کوته‌نظر بود و در عوض، اینها نیز بر روی شانه‌های فرماندهانی بسا کوته‌نظرتر سوار بودند تا برای آیندۀ آلمان در صحنۀ جنگ تصمیم بگیرند.

وقتی در آستانۀ نیمه قرن هفدهم، دوباره در آلمان صلح برقرار شد، بسیاری از تلاش‌های علمی و آموزشی متوقف شده بود. تعصب و عدم مدارا، حیات دانشگاه‌ها را تحت تأثیر خود قرار داده بود و کلیساها موج قدرتمندی از تحجرِ فکری را به راه انداخته بودند. اما فلسفۀ جدیدی به آلمان وارد شد: بیکن و دکارت، با شک به اندیشۀ سنتی، چشم‌اندازهای فلسفیِ تازه‌ای را گشودند و راه را برای عصر خردگرایی باز کردند.

روح جدیدی که از سمت غرب وارد شد، نه‌تنها منجر به منازعاتی در مدارس قدیمی گشت بلکه منجر به شکل‌گیریِ ساختارهای جدید شد. اولین دانشگاهِ راسیونالیست توسط نمایندۀ اعظم دولت پروس در دویسبورگ و در راستای این شکل گرفت که به ایده‌های او در سرزمینِ مادری‌اش فرصتی برای تحقق بدهد. 10 سال بعد، دوکِ هولستاین دانشگاه «کی‌یِل» را به یک مدرسۀ ایالتی ارتقاء داد و راسیونالیست‌های معروف را به سمت استادی برگزید.

برای حصول دریافتی کلی از شرایط دانشگاه آلمانی در پایان قرن هفدهم، باید به لایپزیک توجه کرد: تفکر غیر یقینی ممنوع بود. دانشمندان در کمال آسودگی در نظامی دگم سنگر گرفته بودند و به ارائه دانش خود به زبان لاتین راضی بودند. اینجا بود که اتفاقی بد رخ داد: کریستین توماسیوس در سال 1687 کلاسی را ارائه کرد که به زبان آلمانی ارائه می‌شد:

Christian Thomas eroffnet der Studierenden Jugend zu Leipzig in einem Discours welcher Gestalt man denen Frantzosen nachnehmen solle? ein Collegium fiber des Gratians' Grund- Regeln/ Verniinfftig/

به مانند فرانسه، زبان بومیِ کشور باید در فضای آکادمیک مورد استفاده قرار می‌گرفت و روح حاکم بر این دوره با یک کلمه نشان داده شده بود: Vernunfftig (معقول). توماسیوسِ سنت‌شکن، مدت زیادی در لایپزیک نماند. او به‌سرعت به برلین رفت و امید داشت که جایگاهی در پایتخت براندنبورگ پیدا کند. اما هوهنزولرن آنقدر باهوش بود که بداند برلین می‌بایست شهر بوروکراتیک و اداری باقی بماند. [بنابراین] توماسیوس به «هاله» فرستاده شد تا در یک دانشکدۀ خصوصی تدریس کند. آگوست هرمان فرانکِ الهیات‌دان نیز به همین صورت از لایپزیک بیرون رانده شد و به توماسیوس در هاله پیوست. به لطف تلاش‌های خستگی‌ناپذیر توماسیوس و فرانک بود که هاله مجوز آکادمیک خود را از فرماندار براندنبورگ در سال 1694 دریافت کرد. این دانشگاه بسیار موفق بود. روح آزادِ آن بهترین معلمان را جذب خود کرد که گل سرسبد آنها، کریستین ولف، الهیاتی و فیلسوفِ شهیر، بود.

دانشگاه گوتینگن تأسیس خود در سال 1737 را مدیون فرماندار هانوفر بود که به‌مانند شاه جورج دوم 15 سال از عمر خود را در انگلیس گذرانده بود. او زمانی که با برگشت به هانوفر، متوجه این نکته شد که کشورش فاقد هرگونه دانشگاهی است، دست به‌کار شد و اقدامات مؤثر برای تأسیس یک دانشگاه را آغاز کرد. تحت راهنمایی‌های روشنگرانۀ گرهارد آدولف فون‌مونچاسن، دانشگاه گوتینگن در سایۀ روح خردگرایی بال و پر گشود و از آن‌جاکه هانوفر با انگلیس پیوند نزدیکی داشت، دو صدای لیبرال در سطح اروپای قاره‌ای طنین‌افکن شد. گوتینگن موفق به تشکیل یک کتابخانۀ جامع شد و تبدیل به مؤسسه ای معروف و پاتوقِ دانشجویان خارجی در نشست‌های علمی‌شان گردید.

در ادامۀ تلاش‌های جریان راسیونالیسم، دانشگاه‌های ارلانگن و بُن نیز در سال‌های 1743 و 1788 تأسیس شد. پیشرویِ راسیونالیسم چندان بابِ میل کاتولیک‌های محافظه‌کار نبود. اما توان آنها تنها به اندازه‌ای بود که یک مؤسسۀ ضدخردگرایی راه بیندازند. در سال 1773 بارون فرستنبرگ – قائم‌مقام فرماندار وستفالیا– دانشگاه مانستر را راه‌اندازی کرد. این دانشگاه حیاتی مقطعی و ناپایدار داشت تا سرانجام در آغاز قرن 19 تعطیل و مجدداً در سال 1902 بازگشایی شد.

بزرگترین قدرتِ خردگرای اروپا یعنی شاه فردریکِ کبیر، چندان موافق دانشگاه‌ها نبود و تلاشی برای گسترش آنها در کشور خود نکرد. پروس می‌بایست بار سخت‌ترین تحقیرها از طرف ناپلئون را تحمل می‌کرد تا به فکر انجام کاری بیفتد. زمانی که همۀ دانشگاه‌های آلمانی، از جمله فرانکفورت و دِراُدِر و کونیگزبرگ توسط فرانسه اشغال شده بود، روح ملیت طغیان کرد. به‌جای پستی و پریشانی، طرح‌های برای تأسیس یک دانشگاه جدید ریخته شد. ف. ا. ولف که زبان‌شناسی شهیر بود، طرحی خردگرایانه درانداخت، طرح فیشته ملهم از اشتیاقی ملی‌گرایانه بود و شلایرماخر نیز به ایده‌های خود رنگ‌وبوی رمانتیک داد. در نهایت، ویلهلم فون هومبولت، وزیر آموزش پروس، برای تأسیس دانشگاهی در برلین، پایتخت پروس، مورد اعتماد قرار گرفت. علیرغم ضعف سیاسی و نابسامانی، آلمان در اوج قدرت فکری قرار داشت. تار و پودِ خردگرایی، کلاسیسیم و رمانتیسیسم به‌صورت پرده‌ای تودرتو بر سراسر آلمان سایه گسترانده بود. فون‌هومبولت از میان این تار و پود، دست به انتخاب زد و به‌عنوان یک مدیرِ عمل‌گرا، ایده‌هایی بسیار خردگرایانه را برگزید و آرمانی علمی را در سال 1810 برای دانشگاهِ آلمانِ قرن 19 تعریف کرد که این دانشگاه به همین خاطر شهرت جهانی پیدا کرد: رابطۀ متقابل آموزش و پژوهش و نیز نهادی دولتی بدون دخالت دولت در حیطۀ آزادیِ آکادمیک. بهترین اندیشمندان آلمان دعوت به برلین را پذیرفتند.

دانشگاهِ آموزش و پژوهش در قلبِ کشور که مهم‌ترین شاخصۀ برلین بود، پادشاه باواریا را وادار کرد که در سال 1826 دانشگاه اینگولشتات را که موقتاً در لندشات پناه گرفته بود را به مونیخ منتقل کند. در آنجا بود که این دانشگاه مورد توجه زیادی قرار گرفت اما دهه‌ها زمان نیاز بود تا خود را به آزادی برساند.

گرایش [غریزه] به علم، تحقیق علمی و فراتر از آن، مکتب تخصص‌گرایی که قرن نوزدهم را در بر گرفته بود، منجر به تأسیس مؤسساتی در خدمت اهداف کاملاً عملی شد. از سال 1826 تا 1902 به استثناء جریان آلمانی‌سازیِ استراسبورگ در سال 1872، هیچ دانشگاه آلمانی‌ای تأسیس نشد. در عوض، دانشکده‌های فنی، تجارت، کشاورزی و معدن ظهور کردند و به رفع نیازِ عینی و دم‌دست پرداختند.

در پیچ قرن، هنگامی که آلمان در قلب خیزش اقتصادیِ عظیمی بود، تعداد شهرهای بزرگ بشدت افزایش پیدا کرد. برخی از آنها، از جمله برلین، مونیخ، لایپزیک، و برسلاو، شانس این را داشتند که صاحب دانشگاه باشند. سایر شهرهای بزرگ این توفیق را نداشتند. [سپس] موج دیگری از توسعۀ دانشگاهی آغاز شد. نیاز به هیچ حاکم، جنبش مذهبی و یا فلسفیِ جدیدی نبود. میل «کلانشهر» به قدرت (نه حس تکلیف نسبت به وظایف تمدنی بلکه پولِ کسب و کار و تجارت‌های کلان) که در تلاش برای کاهش هزینه‌های تحصیلِ کارمندانِ و حقوق‌بگیرانِ خود بود، منجر به تأسیس دانشگاه‌های فرانکفورت (1914)، کلن (1919) و هامبورگ (1919) شد.

این طرح کلی، تلاش کرد دورنمایی از ادوار شکل‌گیریِ دانشگاه‌های آلمانی و زمینه‌ها و دلایلِ اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و انسانیِ شکل‌گیری آنها ارائه دهد. گاهی اوقات ایده‌های کهن می‌بایست جای خود را به ایده‌های جدیدتر می‌دادند. چنین تغییراتی بدون پیش‌بینی‌های هشدار دهنده و نزاع‌های مختلف اتفاق نمی‌افتد. مَدرسیان به‌هنگام از میدان به در شدن توسط اومانیست‌ها عزا گرفته بودند. پروتستان‌های ارتودوکس ویرانیِ مدارس خود را به‌هنگام ورود خردگرایی به چشم دیدند. در طول قرن نوزدهم، این منازعه در برابر روح دموکراتیک-پوزیتیویستی-ماتریالیستی بود که قرار بود ایده‌آلیسم آلمانی را به زیر بکشد. دانشگاه‌های آلمانی بحران‌های زیادی را تجربه کرده‌اند و هربار، با موفقیت از آنها عبور کرده‌اند.

موضعِ «رایش سوم» نسبت به دانشگاه چیست؟ جماعت‌گرایانِ ملی تولیدات جدید را نمی‌پسندند. برعکس آنها مایل هستند تعداد دانشگاه‌ها را کاهش دهند چراکه معتقدند تعداد دانشگاه‌ها و دانشجویان آلمان زیاده از حد است. در همین راستا، ورود به دانشگاه بسیار دشوار شد و دانشگاه‌ها در شهرهای بزرگ که به‌عنوان بسترهای مناسبی برای کمونیسم پنداشته می‌شدند، مجبور به کاهش تعداد دانشجویان خود شدند. دانشگاه‌های دولت توتالیتر اجتماعاتی از اساتید و دانشجویان است. در کنار آموزش و فراگیریِ یک رشتۀ خاص، تأکید زیادی بر آموزش سیاسی، شکل‌بخشی به شخصیت و تربیتِ بدن می‌شود. همۀ دانشجویانی که به‌خوبی تربیت می‌شوند –که البته تعدادشان چندان زیاد نیست– ممکن است تحصیلات تکمیلی را هم پشت سر بگذارند. این ایدئولوژی از مربیان می‌خواهد که با رویکرد اجتماعیِ ملی هم‌آوا باشند. طبیعتاً چنین تغییراتی عکس‌العمل‌های مختلفی را برمی‌انگیزاند. در سراسر جهان به‌وضوح و در خود آلمان به‌نحو کم‌رنگی این سخن شنیده می‌شد که «این تقدیر دانشگاه آلمانی است.» آیا دلایل کافی برای این بدبینی داریم؟ دانشگاه آلمانی بارها مجبور به تغییر دستور کار خود شده است. چه بسیار دانشگاه‌های جدیدی که برای پیگیریِ ایده‌های جدید تأسیس شده‌اند. اما این اتفاق امروزه دیگر به‌سختی ممکن و حتی مطلوب است. برنامه‌ای که رایش سوم دانشگاه‌های آلمانی را مجبور ساخت که آن بپذیرند، به یک معنا مؤسسات آلمانی را به عقب باز خواهد گرداند. این چرخش هر چقدر هم که تأسف‌برانگیز باشد، باید امیدوار باشیم که این مرحلۀ گذار، راهی برای تعالیِ بیشتر و پیشرفت بزرگتری در دانشگاه‌های آلمانی فراهم کند.

 

کتابشناسی:

Georg Kaufmann, Die Geschichte der deutschen Universitaten, 2 vol. 1888 and 1896.

Friedrich Paulsen, Die deutschen Universitdten und das deutsche Universitatsstudium. 1902. (Transl. The German Universities and University Study, New York, 1906.)

Friedrich Schultze und Paul Ssymank, Das deutsche Studententum, 1910. M. Lenz, Geschichte der Universitit Berlin, 1910. Otto Harnack, Wilhelm von Humboldt, 1913. Wilh. Bruchmiiller, Das deutsche Studententum, 1922. S. A. KIXhler, Wilhelm von Humboldt und der Staat, 1927. Richard Graf Du Moulin Eckart, Geschichte der deutschen Universitaten, 1929. Hans Wilhelm Hagen, Die geschichitliche Entfaltung der deutschen Universitaten. In Bur- schenschaftliche Blatter, Juni 1937. Kurt Reich, Die Berliner Universitat. In Burschenschaftliche Blditer, August 1937. Edward Y. Hartshorne, German Universities and National Socialism, Harvard University Press, 1937. This

Footnotes

  1. ^ Hanseatic town
  2. ^ Melanchthon
پیدایش دانشگاه دانشگاه آلمانی
دیدگاهتان را بنویسید
نام

ایمیل

متن پیام ارسـال دیدگـاه
عطیه حاجئی
گفت:
سلام .جناب قبولي .خوبین.بسيار بسيار عالي بود.خدةقوت.
۱۴۰۳/۳/۲۲
13:20
دیدگاه
در محاصرۀ ناملت‌ها
فلسطین، مسئله‌ای مربوط به سیاست داخلی است
اباصالح تقی‌زاده طبری   
دولتی که ملی باشد در پی جغرافیای مستقل خود می‌رود و چگونه می‌تواند با اسرائیل که موجودیتی مجعول و وابسته است و همچون ویروسی به اینجا و آنجا سرایت می‌کند، بسازد؟ اگر اسرائیل رسمیت یابد، هیچ دولت ملی در منطقۀ ما نمی‌تواند مطمئن به رسمیت خود باشد. به همین جهت است که مسئلۀ فلسطین، لااقل در منطقۀ سرنوشت‌ساز غرب آسیا، مسئله‌ای مربوط به سیاست خارجی کشورها نیست؛ هر موضعی در قبال اسرائیل مستقیما مربوط به موضع کشورها دربارۀ مردم خویش است.


سرمقاله
مشارکت ناامید
بدون تشکل‌یابی نیروهای مولد، نیروی انقلابیِ وفاداران جمهوری اسلامی به مصرف می‌رسد
محمدرضا هدایتی    سیدعلی کشفی   
فقدان گفتارهای سیاسی مؤثر و قدرتمند و کادر رهبری قابل‌اعتماد در این شرایط، می‌تواند سرنوشت متفاوتی برای این نیروها رقم بزند؛ سرنوشتی که یا نیروی ایجادشده را سرخورده‌تر می‌کند و فرومی‌نشاند یا آن را در جهاتی مغایر با منافع و قدرت ملی ایران به مصرف رساند. در این میان، شکل‌گیری تشکلی از نیروهای سیاسیِ مولّد که بتواند واجد گفتاری قدرتمند و امیدآفرین و کادر رهبری منسجم باشد، ضروری به نظر می‌رسد.


سرمقاله
جغرافیای ضعیف
سیاست همسایگی نمی‌تواند صرفا پیگیری منافع باشد
علیرضا شفاه   
چین قطعا باید در اولویت بالای همکاری‌های اقتصادی ایران قرار بگیرد اما نمی‌‌تواند سیاست همسایگی دولت آقای رئیسی را تضمین کند. چین کشوری آرام است و اقتصادی جهانی دارد. اقتضای سیاست خارجی چین این است که از جنگ‌های نیابتی ایران و عربستان جلوگیری کند اما اگر بنا باشد ثبات اقتصادی جامعۀ ایران منجر به قدرت‌نمایی‌ها و تنش‌های تازه‌ای در منطقه شود، قطعا چین ضامن فعالیت‌های اقتصادی‌ای نمی‌شود که به چنان نتیجه‌ای منجر شود. در ذیل همین محاسبه است که چین ذیل مزایایی که به این منطقه می‌بخشد مراقبت می‌کند که روی زمین لغزنده و پرفتنۀ آن پیراهن‌آلوده نشود. آیا ما می‌توانیم خودمان را به‌عنوان برندۀ مطلق منطقه معرفی کنیم و همۀ امنیت آن را تضمین نماییم؟





موسسه علم و سیاست اشراق
شماره تماس : 77136607-021


عضویت در باشگاه مخاطبین

اینکه چیزها از نام و تصویر خود سوا می‌افتند، زندگی را پر از هیاهو کرده است و این هیاهو با این عهد مدرسه که «هر چیزی خودش است» و خیانت نمی‌ورزد، نمی‌خواند. مدرسه آرام است و این آرامش بخشی از عهد و ادعای مدرسه است. هیاهو در مدرسه به معنای ناتوانی مدرسه در نامگذاری چیزها است؛ به این معناست که چیزها می‌خواهند از آنچه هستند فرا بروند. آنجا که می‌توان دانست از هر چیز چه انتظاری می‌توان داشت، دعوا و هیاهویی نیست، نظم حاکم است و هر چیز بر جای خویش است. اما اگر هرچیز حقیقتاً بر جای خود بود و از آنچه هست تخطی نداشت، دیگر چه نیازی به مدرسه بود؟ اگر خیانتی ممکن نبود مدرسه می‌خواست چه چیزی را بر عهده بگیرد. اگر حقیقت نامی دارد، از آن روست که امکان ناراستی در جهان هست. نام چنانکه گفتیم خود عهد است و عهد نگه داشت است و نگه داشت آنجا معنا دارد که چیزها از جای خود خارج شوند.

(تمام حقوق متعلق به موسسه علم و سیاست اشراق است)