همۀ ما هویت و شخصیت آلمان شرقی را چیزی میدانیم که باید از آن محافظت شود... با این حال مفروضات علم اقتصاد چگونه با چنین چیزی ارتباط پیدا میکند؟ آیا چنین تلقی میشود که این قبیل آراِی ارزشی ملیگرایانه همچون تعصب و پیشداوریای است که سیاست اقتصادی باید به دقت خود را از اینگونه تجویزها و دستورها برهاند تا بتواند بدون اینکه تحتتأثیر تأثرات عاطفی قرار گیرد، معیار ویژۀ خود را در واقعیتهای اقتصادی اعمال کند؟ و اصلاً این معیار ویژه برای سیاست اقتصادی چیست؟
اشاره: اقتصاددانان جدالی پیوسته با اهل سیاست دارند که کمتر متوجه قواعد بازارند و با کلیگوییها و سیاستهای جاهطلبانهشان نظام اقتصاد را مختل میکنند؛ سیاستمداران هم خسته از محاسبات اقتصادی، این معادلات را نسبت به موقعیت انضمامی قدرت، کور میدانند. با این حال همواره این پرسش زنده است که چگونه میتوان در تفکیک ادارۀ روزمره جامعه از طرفی و جهت سیاسی و وحدتبخش آن از طرف دیگر، به تمامیت یک ملت اندیشید. تلاش وبر در سخنرانی مهم «دولت ملی و سیاست اقتصادی» که در افتتاحیه درس اقتصاد سیاسی در دانشگاه فرایبورگ به سال ۱۸۹۵ ایراد شده است، نشان دادن اهمیت توجه به «منافع قدرت ملی» است که همزمان این دو بعد را در نظر میگیرد. از نظر او گفتار اقتصاد سیاسی، گفتار طبقه متوسط جامعه است که عمومیت جامعه از آن به دست میآید.
*عکس: کارخانه لوکوموتیو آگوست بورسیگ در برلین (حدود 1847) - نقاشی از مجموعه هنر و معماری پروس، گرت استراید و پیتر فیرابند (ویرایشگران)، کونمان وی جی، کلن، 1999. موسسۀ مهندسی مکانیک بورسیگ برلین
وبر با نقد بنیادین اقتصاد سیاسی متعارف (نئوکلاسیک)، در صدد پیریزی طرح جدیدی از اقتصاد سیاسی است که در آن هم بنیاد، هم واحد تحلیل و هم غایت، «ملت» است؛ در برابر اقتصاد سیاسی متعارف که بر فرد متمرکز است.
مهمترین مؤلفههای اقتصاد سیاسی ملتبنیاد وبر به شرح زیر است:
اصالت منافع ملی به جای نفع شخصی
مهمترین آگزیوم اقتصاد متعارف، عقلانیت به معنای حداکثرسازی نفع شخصی است. در اقتصاد سیاسی کلاسیک، طبق ایدۀ دست نامرئی و قاعدۀ لسهفر، حداکثرسازی نفع شخصی تضمینکنندۀ تحقق منافع اجتماعی است. در اقتصاد نئوکلاسیک، طبق قضیۀ اول رفاه که ارو و دبرو مطرح کردند و به دلیل اهمیت آن شایستۀ دریافت جایزۀ نوبل شدند، حداکثرسازی منافع شخصی در بستر بازار رقابتی تضمینکننده حداکثرسازی ِ تابع رفاه اجتماعی است.
در مقابل این رویکرد، وبر اقتصاد سیاسی را بر بنیادی کاملاً متفاوت بنا مینهد. وبر اساس اقتصاد سیاسی ملتبنیاد را «نوعدوستی» میداند. در درون مرزهای یک ملت، اساس باید «نوعدوستی» میان افراد یک ملت باشد و نه «نفعطلبی شخصی»: «اما مسلم است که نمیتوان اقتصاد سیاسی را جز بر اساس نوعدوستی دریافت. بزرگترین ثمرات تلاشهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نسل حاضر اغلب نصیب نسلهای بعدی و نه خود این نسل خواهد شد. آنچه به حیات فعلی ما معنا میبخشد این است: نگرانی و دغدغهمندی نسبت به آینده، برای آیندگان». درون مرزها اساس بر «نوعدوستی» است و در بین ملتها اساس بر جنگ و تنازع اقتصادی برای بقاء».
اما غایت این دغدغهمندی نسبت به آیندگان، معطوف به خوشی و شادکامی آنها نیست. غایت نهایی اقتصاد سیاسی ملتبنیاد، «لذت و شادکامی» و حتی بالاتر از آن حل مسائل تولید و توزیع نیست بلکه «بقاء و حفظ شأن و کرامت انسانی» است: «این دغدغهمندی نسبت به آیندگان نه صِرف امید و آرزومندی خوشخیالانه نسبت به شادکامی آنهاست. باید بپرسیم که آیندگان چگونه خواهند زیست؟ این پرسش اساس هر کاری در اقتصاد سیاسی است. ما در اقتصاد سیاسی خواهان آن نیستیم که حسی از شادکامی صرف را سبب شویم بلکه در عوض در پی آنیم که عظمت و کرامت سرشت انسانیمان را پرورش دهیم... ما مالک مطلق صلح و خوشبختی انسان نیستیم که بتوانیم آن را برای نسلهای بعدیمان به ارث بگذاریم، بلکه در عوض مبارزهای ابدی برای بقا و بهبود از طریق پرورش دقیق شخصیت ملی را باید بتوانیم برایشان باقی گذاریم. ... هدف فعالیتهای سیاسی-اجتماعی ما کسب بهروزی و رفاه در جهان نیست بلکه به خاطر مبارزات سختی که پیش رو داریم مهمترین هدف ما اتحاد اجتماعی ملتمان است که اکنون به واسطۀ توسعه اقتصادی مدرن پارهپاره شده است». مخاطرهای که اقتصاد سیاسی متعارف ایجاد میکند این است که احساسات سیاسی ملی را به نفع منافع اقتصادی منحل سازد: «واقعا مایۀ تأسف است اگر علم اقتصاد با ایجاد عقاید ضعیف لذتگرایی به سمت تخریب احساسات سیاسی ملی حرکت نماید».
براین مبنا وبر رویکرد یوتیلیتارین Utilitarian اقتصاد متعارف را رد میکند: «مطمئناً برداشت مبتذل از اقتصاد سیاسی این است که اقتصاد سیاسی عبارت است از دستورالعملهایی برای ساختن دنیایی شادتر. یا گفته میشود تنها هدف حرفۀ اقتصاددانان سیاسی، بالابردن سطح لذت و خوشی در زندگی است، که آن نیز به دلیل وجود مسئلۀ وحشتناک جمعیت [طبق نظر اقتصاددانان سیاسی کلاسیک بدبین مثل مالتوس] نمیتوانیم تصور کنیم صلح و شادکامی حتی در دامان آینده نهفته است و نمیگذارد باور کنیم آسایش رویایی در این زندگی زمینی بتواند از راهی جز مبارزۀ سخت آدمیان با یکدیگر محقق شود».
در اقتصاد سیاسی ِ ملتبنیاد ادعای جهانشمولی اقتصاد متعارف رد میشود و هویت ملی مشخصۀ اصلی هر نظریه اقتصاد سیاسی است. «معیارهای ارزشی و ارزشگذاری با محوریت ملی» جزء لاینفک نظریهپردازی اقتصاد سیاسی است. بالتبع در عرصۀ سیاستگذاری نیز وبر با اصالت دادن به منافع ملی به جای منافع فردی، داشتن «عرق ملِّی» را جزء لاینفک سیاست اقتصادی میداند و معتقد است که سیاست اقتصادی باید در خدمت این منافع ملی قرار داشته باشد: «منافع نهایی و تعیینکنندهای که سیاست اقتصادی باید خود را در خدمت آنها قرار دهد همان منافع قدرت ملی است... آیندگان از محدودهای که از این جهان برایشان تسخیر کرده و باقی گذاشتیم و از زندگیای که پشت سر گذاشتیم خواهند پرسید... سیاستهای اقتصادی هر کشور و معیارهای ارزشی بنیادین نظریههای اقتصادی به کار گرفتهشده توسط نظریهپردازان آن کشور، نمیتوانند فارغ از مشخصۀ ملی آن کشور باشند: یعنی همواره با سیاستهای ملی و معیارهای ملی مواجهیم».
تأکید بر هویت ملی در تحلیل اقتصاد سیاسی صرفاً بعد هنجاری ندارد بلکه وبر با ذکر مقدمهای مفصل و تاریخی در مورد سرنوشت آلمان شرقی در اواخر قرن نوزدهم، نشان میدهد که تحلیلهای ماتریالیستی اقتصاد سیاسی مارکسیستی و تحلیلهای مبتنی بر نفعطلبی شخصی اقتصاد سیاسی نئوکلاسیکی، قادر به تبیین تحولات تاریخی رخداده نیستند و صرفاً توجه به واحد تحلیل «ملت» میتواند ریشۀ تحولات این برهه را توضیح دهد. وی در ریشهیابی تغییرات نسبت پیروان دو مذهب پروتستان و کاتولیک در روستاهای منطقۀ پروس شرقی بین سالهای 1871 تا 1885 که مقارن با کاهش نسبی پروتستانها با مهاجرت کارگران روزمزد عمدتاً آلمانی از دشتهای بسیار حاصلخیز و افزایش نسبی کاتولیکها با افزایش جمعیت کشاورزان روستایی عمدتاً لهستانی در تپههای کمتر حاصلخیز نتیجه میگیرد که هر دوی این کاهش و افزایش به یک دلیل مشترک رخ داده است: «تفاوت در استانداردهای زندگی مورد انتظار یک ملت هم در بعد جسمانی و هم روانی». استانداردهای زندگی مورد انتظار یک ملت «توانایی انطباق با شرایط» را توسط آن ملت تعیین میکند. به تعبیر وبر، در بازی آزاد نیروهای انتخابگر و تنازع دائمی ملتها بر سر دستیابی به بهروزی همه نسلها، ملتی پیروز خواهد شد که بتواند خود را با شرایط منطبق سازد. به عنوان نمونه در مورد خاصی که وبر به آن پرداخته است، اسلاوها (به سبب طبیعت یا پرورش این خلقوخو در طول تاریخشان)، استانداردهای زندگی پایینتری داشتهاند و این همان چیزی است که به پیروزی اقتصادی آنها کمک کرده است. در زمینهای کمتر حاصلخیز، کسانی از مزیت امکان حفظ زندگی برخوردار خواهند شد که سطح تمنیات جسمی و روحی پایینی داشته باشند: «خردهدهقان لهستانی گرچه سطح پایینی از توقعات روحی و جسمی داشت، اما همین سطح پایین عادات فیزیکی و فکری به آنها اجازه میداد زنده بماند». در مقابل، ملت آلمان استانداردهای زندگی بالاتری داشتهاند. مهاجرت کارگران آلمانی به دلایل مادی نبود، زیرا ناامنی شغلی را به جان میخریدند و جذابیتهای مادی آنی کمتری منتظر آنها بود، ولی اگر در املاک اربابی در وطنشان میماندند برای این کارگران روزمزد چیزی جز بردگی در زمینهای اربابی وجود نداشت: «کارگران روزمزد آلمانی کسانی نیستند که طی مناقشات علنی توسط مخالفان سیاسی عالیرتبه از زمینها رانده شوند بلکه در مبارزۀ بدتری یعنی در سکوت و تنگنای اقتصادی زندگی روزمرهشان، ناچار سرزمینشان را به یک نژاد دیگر که در سطح پایینتری قرار دارد واگذار میکنند و به سمت آیندهای مبهم و بینشان قدم برمیدارند». وبر در این مطالعۀ موردی، نمونهای از تحلیل اقتصاد سیاسی ملتبنیاد را ارائه میکند و نشان میدهد که عدم توجه به واحد ملت در این تحلیلها حقیقت موضوع را مخفی مینماید، اتفاقی که برای اقتصاد سیاسی فردگرایانه نئوکلاسیکی رخ داده است: «در این توجه عمیق و نیمهآگاهانه به سرنوشت نسلهای بعد و افقهای دورتر، عنصری از یک آرمانگرایی ابتدایی وجود دارد و کسی که این مسئله را نادیده میگیرد، نمیتواند درکی از نیروی افسونگر آزادی به دست آورد». در همین جا وبر اقتصاد سیاسی مارکسیستی را مورد انتقاد قرار میدهد: «برای مدتهای مدید هر دو نژاد آلمانی و لهستانی در یک شرایط مشابه زیستی قرار داشتند. اما پیامد این امر آن چیزی نشد که ماتریالیستهای مبتذل تصور میکنند. نهتنها شرایط یکسان باعث نشد این دو ملیت از جنبۀ مادی و روانشناختی شبیه هم شوند، بلکه یکی جای خود را به دیگری داد و آن که در انطباق با شرایط اقتصادی و اجتماعی مستعدتر بود پیروز شد».
برخلاف مدعای اقتصاد متعارف که بر ماهیت صلحگرایانۀ تجارت بینالمللی تأکید میکند و رقابت بازاری را ابزاری برای تحقق «صلح جاویدان» تلقی میکند، وبر عرصۀ اقتصاد سیاسی را عرصۀ جنگی دائمی و تنازعی اقتصادی بر سر بقا میداند. تنها ملتهایی بقا و دوام خواهند داشت که در این جنگ بر سر قدرت اقتصادی پیروز شوند: «باید توجه داشت که در تحلیل نهایی، فرآیندهای توسعۀ اقتصادی یک جنگ قدرت است و منافع نهایی و تعیینکنندهای که سیاست اقتصادی باید خود را در خدمت آنها قرار دهد همان قدرت منافع ملی هستند». تجلی این قدرت ملی در دولت ملی ظاهر میشود که بر اساس «مصلحت دولت» سازمان مییابد.
اقتصاد متعارف رقابت و منازعات اقتصادی که بر اساس درک انسانهای یک ملت بین ملتهای رقیب رخ میدهد را چگونه درک میکند؟ وبر این پرسش را پیش میکشد: «همۀ ما هویت و شخصیت آلمان شرقی را چیزی میدانیم که باید از آن محافظت شود... با این حال مفروضات علم اقتصاد چگونه با چنین چیزی ارتباط پیدا میکند؟ آیا چنین تلقی میشود که این قبیل آراِی ارزشی ملیگرایانه همچون تعصب و پیشداوریای است که سیاست اقتصادی باید به دقت خود را از اینگونه تجویزها و دستورها برهاند تا بتواند بدون اینکه تحتتأثیر تأثرات عاطفی قرار گیرد، معیار ویژۀ خود را در واقعیتهای اقتصادی اعمال کند؟ و اصلاً این معیار ویژه برای سیاست اقتصادی چیست؟». حتی هدف صلح هم هدفی متعلق به نسلهای بعدی یک ملت است و در صورتی میتوان تلاش برای دستیابی به آن را فهم کرد که درک یک ملت از کلیت خویش را در نظر بگیریم. و حتی رقابت هم رقابت میان دو ملت و نه مجموعهای از افراد با ملیتهای مختلف است: «تنازعات اقتصادی بین دو ملیت آلمانی و لهستانی مسیر خود را تعقیب میکرد و حتی اگر گاهی ظاهر صلح و همزیستی به خود میگرفت باز هم فحوای رقابت داشت».
ممکن است ادعا شود که توسعۀ اقتصادی و جهانیسازی میتواند هویت ملی اقتصاد سیاسی را از بین ببرد. وبر پاسخ میدهد همانگونه که با رفتن از مقیاس خانوار به مقیاس ملی، خانواده همچنان اصالت و کارویژۀ خود را حفظ کرده است، با رفتن از مقیاس ملی به مقیاس بینالمللی نیز ملت اصالت و کاروِیژه خود را از دست نخواهد داد: «مگر مبارزه برای بقای اقتصادی با هدف تامین معاش همسر و فرزندان، در زمانهای که خانواده از کارکردهای پیشین خود به عنوان یک بنیاد تولیدکننده فاصله گرفته و در بافتار اجتماع اقتصاد ملی مستحیل شده است، دیگر از بین رفته است؟ خیر، بلکه این مبارزه خود را به صورتهای جدیدی استمرار بخشیده است. جامعۀ اقتصاد جهانی نیز همین طور است که تنها شکل دیگری از مبارزه ملتها با یکدیگر است که در نهایت جدال بر سر نگه داشتن فرهنگ ملتها را تشدید خواهد کرد و به هیچ وجه موجب همگرایی و کاهش تنشها نخواهد شد چرا که دامنۀ منافع مادی، یک ملت را در برابر آیندۀ ملی آنها قرار خواهد داد و آنها را به زمین بازی دشمنانشان خواهد کشاند».
مسئلۀ اساسی دیگری که همواره اقتصاد سیاسی با آن مواجه است رابطۀ سیاست و اقتصاد و قدرت اقتصادی و رهبری سیاسی است. وبر در ریشهیابی توسعۀ اقتصادی تاریخی دو نقطۀ عزیمت را در مقابل هم قرار میدهد:
- نگرش از بالا به پایین (تمرکز بر رهبری سیاسی): تمرکز بر نقش دولت و سیاستگذار اقتصادی و دستگاههای اداری و اجرایی دولتی و نحوۀ مدیریت امور اقتصادی و اجتماعی
- نگرش از پایین به بالا (تمرکز بر نیروی منافع اقتصادی): تمرکز بر نقش اقشار و طبقههای اقتصادی
وبر به دنبال یافتن راه میانهای در اینجاست و این کار را با طرح مسئلۀ رهبری سیاسی و نسبت آن با طبقات اقتصادی به سرانجام میرساند. تنها اقشار اقتصادیای شایستۀ رهبری سیاسی هستند که به «بلوغ سیاسی» دست یافته باشند. از این جا اولویت سیاست در اقتصاد سیاسی آشکار میشود و این ویژگی در تقابل آشکار با اقتصاد متعارف قرار دارد که همه حوزهها از قبیل سیاست و حقوق را ذیل علم اقتصاد قرار میدهد: «علم اقتصاد سیاسی یک علم سیاسی است. در خدمت سیاست است. البته نه آن سیاست روزمرۀ اشخاص و طبقاتی که ممکن است در یک دوره خاص بر کشور حاکم باشند، بلکه به آن سیاستی تعلق دارد که در پی تحقق منافع ملی پایدار است».
تنها معیار ارزشی در اقتصاد سیاسی ملی، «بلوغ سیاسی طبقات اقتصادی» است. «بلوغ سیاسی یعنی درک منافع اقتصادی و سیاسی پایداری که موجب قدرت ملی میشوند و توانایی قرار دادن این منافع بالاتر از همۀ ملاحظات دیگری که مطالباتی را به وجود میآورند. ملتی مورد لطف تقدیر قرار میگیرد که خیلی ساده منافع طبقاتی خود را با منفعت عمومی تطبیق دهد و در عین حال با منافع قدرت ملی نیز مرتبط و برابر بداند». وبر ادعای مارکسیستی مبنی بر زیربنا بودن اقتصاد (و اقتصاد متعارف مبنی بر تقدم منافع اقتصادی فردی بر مصالح سیاسی ملی) را شدیداً مورد انتقاد قرار میدهد: «این توهم عمومی تنها پنداری بیهوده و زاییده برآوردهای فراتر از واقع مدرن از اقتصاد است که تمایلات جامعۀ سیاسی را صرفاً بازتابی از زیربناهای اقتصادی منافع متغیر میپندارد و گمان میکند که این تمایلات سیاسی در مواجهه با نیروی سهمگین منافع اقتصادی مختلف و متغیر فرومیپاشد و دوام نمیآورد». گرچه در مواقع عادی تمایلی به منافع سیاسی در میان تودۀ مردم وجود ندارد ولی در لحظات خطیر تاریخی مانند جنگ، روح مردمان یک قوم از اهمیت قدرت ملی آگاه میشود. دولت ملی نیز بر پایههای روانشناختی عمیق و اساسی در اقشار وسیع اقتصادی ملت استوار است و به هیچ وجه یک روبنای صرف و سازمان طبقات اقتصادی مسلط نیست.
دستیابی به این بلوغ نیازمند «تربیت سیاسی» است و نه عوامل اقتصادی. خطر بزرگی که هر ملت را تهدید میکند این است که طبقهای زمامدار سیاست شود که یا هنوز به بلوغ سیاسی نرسیده باشد یا بهلحاظ اقتصادی افول کرده باشد. از این رو مهمترین رسالت سیاسی، تربیت سیاسی طبقات پیشرو است: «بایستی تلاش عظیمی برای تربیت سیاسی انجام شود و هیچ وظیفهای در دایرۀ تنگ فعالیتهایمان برای ما از این وظیفه خطیرتر نیست. هدف غایی علم ما باید مشارکت در تربیت سیاسی ملتمان باشد». تربیت سیاسی با قیل و قال سیاستمداران اجتماعگرا و تحویل ایدههای سیاسی به آموزههای اخلاقی توسط آرمانگرایان اخلاقی متفاوت است.
این رویکرد به اقتصاد سیاسی در تقابل کامل با اقتصاد متعارف قرار دارد که خود را در مقام فراهم کردن معیاری برای تعیین ارزش امور از درون خود علم اقتصاد میبیند: «در زمینۀ اقتصاد سیاسی هم این تصور در ذهن نسل حاضر ایجاد شده است که کار علم اقتصاد نه تنها دانش ما را پیرامون ماهیت جوامع بشری بسیار گسترش داده است، بلکه کنار آن معیار جدیدی را فراهم آورده که بهواسطۀ آن بتوان این پدیدهها را ارزیابی کرد. یعنی اقتصاد سیاسی در موقعیتی است که میتواند آرمانهای خاص خود را از مطالب خود استخراج کند. متوهمانه بودن این تصور که آرمانهای اقتصادی یا اجتماعی-سیاسی مستقلی وجود دارند به سرعت آشکار خواهد شد، زمانی که فرد بخواهد یک معیار ارزیابی خاص را مبتنی بر متون موجود علم (اقتصاد سیاسی) تأسیس نماید. در این هنگام فرد با انبوهی از معیارهای ارزشی مشوش و مغشوش مواجه خواهد شد».
مسئلهای که در اینجا مبهم میماند این است که چرا در نزد وبر قضاوت آیندگان تا حد معیار تعیینکنندۀ نهایی در اقتصاد سیاسی ملتبنیاد ارتقا مییابد. آیا صرفاً ارضای یک میل پدرانه به تلاش برای تأمین سعادت فرزندان است؟ «این درست است که ما نمیتوانیم آرمانهایمان را به آیندگان تحمیل کنیم اما میتوانیم این امید را داشته باشیم که آیندگان در جستوجوی چیستی و کیستی پیشینۀ خود، به ما برسند و ماهیت ما را درک کنند. ما آرزو داریم تا خودمان را به مقام آباء نسلهای آینده از طریق اعمال و نحوۀ زیستمان ترفیع دهیم».
نتیجهگیری: به نظر میرسد در اینجا با شکلگیری واحد تحلیلی جدید و مستقلی به اسم «ملت» در برابر «فرد» به عنوان واحد تحلیل اقتصاد متعارف و «خانواده» به عنوان واحد تحلیل اکونومیای ارسطویی و «طبقه» به عنوان واحد تحلیل مارکسیستی مواجه هستیم. در اقتصاد سیاسی ملتبنیاد وبر، ملت هم از حیث انتولوژیک وجود مستقلی دارد و منشأ اثر است که لازم است هم از حیث معرفتشناختی، تحلیلهای نظری اقتصاد سیاسی بر بنیاد آن استوار شود و هم از حیث غایتشناختی به عنوان معیار ارزشی مطلق و غایت اقتصاد سیاسی تلقی شود.