برای آنان که سبکسرانه سیاست را پیگیری میکنند، «مستضعفین» کسانی به حساب میآیند که دستشان از قدرت خالی مانده، نیرویی برای احقاق حق خود ندارند. اما آنکه ضعف را در بر گیرد و به طلب آن رود، قوی میشود؛ و قوی آن کسی است که در پی ضعفی رفته باشد.
برای آنان که سبکسرانه سیاست را پیگیری میکنند، «مستضعفین» کسانی به حساب میآیند که دستشان از قدرت خالی مانده، نیرو و توانی نداشته تا بتوانند از حق خود دفاع کنند. در این طرز تلقی، حق این افراد توسط کسانی غصب و پایمال شده که انحصار قدرت را در دست گرفته، ظلم و ستم پیشه کردهاند. و مگر نه این است که سیاست مالامال از مردم ستمدیده و حاکمان ستمگر است؟ اگر که چنین باشد ما باید همواره در انتظار این باشیم که ضعیف، روزبهروز ناتوانتر و قوی، روزبهروز قدرتمندتر شود؛ به عبارتی باید بپذیریم که این وضعیت تیرهوتار، تقدیر و سرنوشت دو گروه از انسانهاست و نهایتاً آنها که دستشان از قدرت خالی مانده و حقشان خورده شده، نخواهند توانست بر آنان که ستم پیشه کرده و ظلم روا داشتهاند، غلبه کنند. در حالی که میبینیم و به خاطر داریم که بارها این اتفاق افتاده، کاخ حکومت جباران سرنگون شده و خانۀ آرام مظلومان سر برآورده و این، نه به میانجی نیروهای ثالثی که از بیرون به کمک ستمدیدگان شتافته باشند که عرفاً به «عدالتخواه» مشهورند، بلکه به زور بازوی خود آنها رقم خورده است. حال در این میان میتوان پرسید که چنین نیروی بنیانافکنی، از کجا ناگهان اینچنین در لابهلای کسانی سر در آورده که پیشاپیش دستشان از قدرت خالی مانده است؟ چرا بر خلاف اینکه اصولاً نباید بر روی نیروی مستضعف حساب باز کرد، همواره «مستضعفین» به شکل یک نیروی سیاسی در صحنۀ تاریخ حاضر شدهاند، تا جایی که پارادوکسی به اسم «حکومت مستضعفان» شکل گرفته است؟
همۀ اشکال به این برمیگردد که از ابتدا «مستضعف» به درستی معنی نشده است. ما به اشتباه گمان میکنیم که قدرت، خودش از برای خودش وجود دارد و تنها چیزی که باقی میماند، راه و نحوه دسترسی به آن است، برای همین هم مسئلۀ پدیدآوردن و برعهدهگرفتن قدرت، تبدیل به مسئلۀ تصاحب و غلبه میشود، اما واقعیت آن است که قدرت از اساس ساخته میشود و اتفاقاً بنمایۀ این ساختهشدن، برخلاف انتظار، از ضعف میآید و نه از توانایی. قدرت، چیزی نهفته در ضعف است و از ضعف، رستن میگیرد. به همین دلیل هم هست که در ضعف، قدرتی هست که بروز میکند. آنکه مریض است، در بند و گرفتار بیماری است و حتی نمیتواند آن را ببیند و با آن ملاقات کند. تنها طبیب است که به ملاقات بیماری میرود و از این دیدار نیرو میگیرد. «استضعاف» از باب استفعال و به معنای طلبکردن و دربرگرفتن ضعف است. آنکه بتواند ضعف را در بر گیرد و به طلب آن رود، قوی میشود و آنکه قوی است در پی ضعفی رفته است، از این رو حکومت تنها تا آنجا حکومت است که حکومت مستضعفان باشد و بتواند مستضعفبودن خودش را احراز کند. اضافهشدن کلمۀ مستضعفان به حکومت، اضافهای عارضی نیست، بلکه توضیح ماهیت و هویت خود ذات حکومت است.
اندیشۀ عدالتخواهی که به ظاهر میخواهد حق ضعیف را از قوی بگیرد و جایی برای پالودهزیستن باز کند و به همین جهت هم به اصلیترین جریان مدعی مستضعفین بدل میشود، طرحش از مستضعفین دقیقاً در برابر «حکومت مستضعفان» قرار میگیرد؛ به وساطت اینکه در تفکر عدالتخواهی ضعیف، ضعیف و قوی، قوی نگه داشته میشود و طرحی از پیگیری ضعف در بنیاد قدرت در این تفکر وجود ندارد. ممکن است در نتیجۀ فعالیتهای عدالتخواهانه حق و حقوقی هم به ضعیف اختصاص داده شود، اما دقیقاً در همین نقطه کار ضعیف ساخته میشود؛ چرا که اصل ناتوانی ضعیف به رسمیت شناخته شده و حفظ و تثبیت میگردد. عدالتخواهی هر دو نقطۀ ضعف و قدرت را به نقاطی امن و مستقر تبدیل میکند که روابطشان صرفاً به میانجی فعالیتهای عدالتخواهانه تنظیم میگردد و از این رو چه بسا جای تعجب نباشد که حکومتها، اصلیترین حامیان عدالتخواهی در هر کشوری باشند.
به سبب چنین فعالیتهای عدالتخواهانهای ممکن است چنین جا افتاده باشد که حوزۀ مستضعفین اساساً حوزهای در بیرون حوزۀ سیاست، علیه آن و افگار و رنجه از آن است و در بیرون از حوزۀ سیاست نیز باقی خواهد ماند، در حالی که به خلاف چنین باوری، ضعفِ ضعیف است که او را به وسط صحنه میآورد. کسی که در صحنۀ سیاسی حاضر نمیشود و مسئولیت ضعیفبودن را قبول نمیکند، قوی نمیشود. اگر ضعیفی ادعای ضعف کرد، نشانۀ این است که دروغ میگوید. این ادعا از آن رو دروغ است که خود ضعیفبودن را تبدیل به یک دارایی کرده و با آن شاد و خرم است. و از این جهت فرقی با توانگری ندارد. هر دو شادند، این از نداشتن قدرت و آن دیگری از داشتن قدرت. حکومت مستضعفان، درافتادن و بهچالشکشیدن این ادعاست. اگر مستضعف حاکم نیست، درست به این معنی است که ضعف بر او پیدا نشده است. نمیشود ضعف را قبول کرد و به کناری خزید.
حکومت مستضعفان نهتنها بهچالشکشیدن کسی است که ادعای ضعیف بودن میکند، بلکه همچنین بهچالشکشیدن خود حکومت نیز هست. بسیار به یاد داریم که برای ما تاریخ سقوط امپراتوریهای بزرگ و حکومتهای مقتدر را تعریف کردهاند. در تحلیل علل چنین وقایعی نیز غالباً خوشگذرانیها و بوالهوسیهای پادشاهان را به یاد ما آوردهاند، اما هیچگاه از این صحبت نکردند که چرا ممکن است پادشاهی که در اوج اقتدار است، ناگهان چنین زبون و ضعیف شود؟ آیا جز این است که به قدرت خود راضی شده و دیگر نتوانسته است ضعف حکومت را پیش چشم خود ببیند؟ به عبارتی آیا چنین نیست که دقیقاً در همان نقطه که نتوانسته به دیدار ضعف برود و مستضعف باشد، ضعیف شده است؟
اما این تنها لذتطلبی نیست که حکومت را ضعیف میکند، بلکه این لذتطلبیها روی دیگری نیز دارد و آن، سودای امن کردن قدرت است. گفتار امنیتی در پی آن است که قدرت بهدستآمده را حفظ کند، غافل از آنکه اگر قدرت، وضع تضمینشده پیدا کند، دیگر قدرت نخواهد بود و ضعیف خواهد شد. وضع تضمینشده قدرت، آن را به بیرون از قلمروی سیاست پرتاب میکند و ضعیف میکند. امنیت قدرت و صیانت از نیروی آن، در استقبال از ضعف به دست میآید، نه در دیوارکشیدن دور منطقۀ قدرت و با ترس و لرز، سفت و محکم نگهداشتن آن. از این رو آیا روا نخواهد بود که فساد حکومتی و گفتار امنیتی را در تقابل با حکومت مستضعفان، شریک بدانیم؟
*تصویر برگزیده بریدهای است از نقاشی «آرتورشاه» اثر چارلز ارنست باتلر، 1903