خط داستانی، همواره انتهایی دارد. قرار است شخصیتهای داستان، به سرنوشتی برسند. هر کسی با داستان سر و کاری پیدا میکند تنها به این امید داستان را دنبال میکند که شخصیتها فرجامی دارند. اگر این سرنوشت ناموجود باشد، یا احتمال برود که بیسرنوشتی، نصیب شخصیتهای داستان میشود، آن داستان از همان آغاز گرمایی ندارد و هیچ مشارکتی از سوی خوانندگانش نمیطلبد. داستانداشتن برای هر گروهی از انسانها، یک وضع طبیعی نیست، بلکه جهان سرشار از وقایع کاتورهای و بیربطی است که اتفاقا در بدو امر، بیسرنوشتی و پوچی را به انسان القا میکند. داستان داشتن نیازمند این حکم است که انسان میتواند خود را از این ورطه بیرون بکشد و در مقام چیزی متمایز از جانداران، به منصه ظهور برساند. چه کسی میتواند این امید را در دل انسانها بکارد؟
محسن فخریزاده مهابادی. اصالتا اهل اصفهان و متولد قم. آنچه از او میدانیم عموما محدود به گزارشهایی است که بعد از شهادتش، در رسانهها منتشر شد. اطلاعاتی که عموما از شدت انتشار ناگهانی، تصویر یکپارچهای از شخصیت این شهید به ما نمیدهد. این گسیختگی حتی تا آنجایی ممکن است خطرناک باشد که از شخصیت بیقرار و ناآرام شهید فخریزاده، کاراکتری بروکراتیک و فرمانبر بسازد. تو گویی تنوع عرصههای فعالیتش، ناشی از انفعال او در پذیرش دستور کارهای متنوع صادر شده از مافوق بوده است. تصویری که از او، یک کارمند میسازد. کارمندی که بدون هیچ دغدغۀ درونی، هر جا از او بخواهند، خدمت میکند.
به نظر میرسد باید اندکی این کلیشه شخصیتی را دستکاری کرد. اگر محسن فخریزاده مهابادی را صرفا کارمندی خدوم بپنداریم، اگر به او جفا نکرده باشیم، دستکم در مورد او صادق نبودهایم. شهید فخریزاده، اولین کسی نیست که او را در یک چارچوب مشخص، چهارمیخ کردهایم و سعی کردهایم نشان دهیم تخصصگرایی، چگونه میتواند انسان را عاقبتبهخیر کند. سیاهۀ لیست شخصیتهایی که چنین بلایی بر سرشان آمده است، طولانی است. با این حال ذکر مثال شهید احمدی روشن، برای روشن شدن موضعی که در قبال شهید فخریزاده در پیش خواهیم گرفت، خالی از لطف نیست.
شهید احمدی روشن، سال 1390 ترور شد و به فیض شهادت نائل آمد. در همان ماههای ابتدای شهادت، بزرگترین تاکید رسانهها بر روی رشتۀ تحصیلی او، مهندسی شیمی، و دانشگاه محل تحصیلش، صنعتی شریف، بود. احمدی روشن حالا به عنوان یک شهید، میتوانست کاراکتر بچه درسخوان را مقدس کند. پس از این بازنمایی از شخصیت احمدی روشن، تعداد زیادی از دانشجویان مذهبی، درخواست تغییر رشته به مهندسی شیمی و مهندسی هستهای دادند و بسیاری از سخنرانیها و منابر دانشجویی، پر شده بود از تطبیق مصداق احمدی روشن بر مقولۀ «جوان مومن انقلابی». جوان مومن انقلابی گرچه حتی در لفظ دلالتی بر تخصصگرایی نداشت، اما توانسته بود با این بازنمایی، تبدیل به گرایشی قدرتمند به سمت تخصصگرایی شود. اما زمان قابل توجهی لازم بود تا معلوم شود شهید جوان ما، نهتنها دانشجوی رتبه اول دانشگاه نبوده است، بلکه عموما بهواسطۀ اموری تحسین و نتیجتا مهیای شهادت شده که لزوما ربطی به درس و تخصصش نداشتهاند. از فعالیت گسترده دانشجویی که بگذریم، روایتهایی که با تاخیر از نقش مصطفی احمدی روشن در صنعت هستهای منتشر شد، گویای این بود که او در بخش بازرگانی این صنعت کمکهای شایان توجهی برای رفع تحریم و تامین قطعات مورد نیاز صنعت هستهای انجام داده است. دوستان مصطفی، در گوشهوکنار روشن کردند که او فرد بسیار زیرکی بوده و کانالهای ارتباطیاش با خارج از کشور برای تامین قطعات، آنقدر پیچیده بود که به تعبیر عامیانه، به عقل جن هم نمیرسید. مصطفی احمدی روشن، در یک موقعیت حقیقتا سیاسی، مسئولیتی را به دوش کشیده بود. بهطوری که نهایتا این جمهوری اسلامی بهمثابه یک کل بود که از خدمات او بهرهمند شد. این همان نقطهای است که در روایت رسمی از شهادتش، پوشیده میماند؛ تو گویی هدف سرویس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی، از بین بردن یک نابغه بوده است. اما آرام آرام و بدون اینکه در باور عمومی، کلیشۀ نابغه خدوم ترک بردارد حقیقت نشان داد که دشمن، یک شخصیت سیاسی را ترور کرده است. این موضوع کمابیش در مورد باقی ترورها نیز صادق است. حتی آن ترورهایی که مستقیما یک استاد دانشگاه را هدف گرفته بودند، متوجه این بودند که چگونه با یک عنصر موثر در سیاستهای جمهوری اسلامی طرف هستند و نه صرفا یک سرمایه علمی. در همین راستا ترور سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی نیز قابل تحلیل است و میتوان نشان داد که ایجاد روایتی از او به مثابه یک نظامی خدمتگزار، چگونه شخصیت عظیم او را پوشیده نگه میدارد.
اما شهید فخریزاده چه کسی بود؟ شاید خالی از لطف نباشد که بیوگرافی علمی-مدیریتی او مرور شود. احتمالا چیزی بیش از یک پاراگراف، لازم نباشد. دانشگاه شهید بهشتی، اولین میزبان علمی او بود. جایی که او مدرک کارشناسی فیزیک هستهای خود را اخذ کرد. در همان سالها بود که به عنوان رزمنده در جبهههای جنوب و غرب حاضر میشد. گفتهاند که از همان سالهای ابتدایی تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عضویت این سازمان درآمد و در طول سالیان، شهید طهرانی مقدم را در پروژههای موشکی سپاه همراهی کرد. پس از اخذ لیسانس، آموزشهای لازم برای فعالیتهای آزمایشگاهی را در سازمان انرژی اتمی و همچنین دانشگاه فردوسی مشهد گذراند و حدود شش سال فعالیت مداوم آزمایشگاهی داشت. دانشگاه صنعتی اصفهان دومین میزبان علمی او بود. جایی که پس از اخذ مدرک کارشناسی ارشد، به عنوان مدیر یکی از بخشهای علمی-تحقیقاتی مشغول به کار شد و نهایتا به همراه فریدون عباسی وارد صنعت هستهای شد. همچنین شهید فخریزاده مدرک دکترایش را در زمینه آشکارسازی تابشهای هستهای و کشف نوترینوهای کیهانی گرفت و سازمان پژوهش و نوآوریهای دفاعی (سپند) را در وزارت دفاع پایهگذاری کرد. این رزومه علمی، فعالیتهایی در زمینه لیزر، امواج صوتی و تحقیقات ساخت واکسن کرونا را هم شامل میشود.
محسن فخریزاده را میتوان در همین نقطه به پایان رساند. دقیقا با یک قطار از عناوین و دستاوردهای علمی و مدیریتی. اما ایستادن در این نقطه، ما را از فهم اینکه چگونه این همه کار برای یک شخص، میتوانست معنادار و لذتبخش باشد، محروم میکند. تو گویی ما صرفا با یک مغز پر از استعداد طرف بودهایم. با این حال میتوان این سوال را پرسید که روایت رزومهای از شهید فخریزاده نه فقط برای وی، بلکه اساسا به عنوان یک انسان چقدر ممکن و قابل تحقق است؟ آیا واقعا میتوان تصور کرد که نبوغ، بدون داشتن جهتگیری شخصی، صرفا در راستای انجام وظیفه به کار گرفته شود؟ این سوال البته وقتی در مورد شخصیتی در تراز شهید فخریزاده پرسیده میشود سوالی سختتر خواهد بود. چرا که برای یک نابغه در زمینۀ کاری خاص، شاید بتوان جهتگیری شخصی را چیزی همچون کنجکاوی شخص در آن رشته دانست، اما برای کسی که در چنین پهنۀ وسیعی از دنیای علم و فناوری، فعالیت کرده است، قطعا انگیزۀ شخصی متفاوتی لازم است. با این حال دستکم چیزی که قابل انکار نیست این است که فخریزاده همچون هر شخصیت بزرگ و تاثیرگذار دیگر در تاریخ، بیش از آنکه انگیزههای بیرونی او را وادار به حرکت کنند، درکی درونی و بنیادین نسبت به گامهایی که برمیدارد، داشته است.
شهید فخریزاده وقت و تمرکز جدیای بر پژوهشهای علوم محض، صرف و در این راستا، حلقۀ علمی منظمی در طول سالیان در مرکز سپند برگزار میکرده است. این فعالیت سازمانیافته در نقطه پژوهش علومی که به بنیادها میپردازند، چیزی فراتر از پیگیری علایق شخصی در اوقات فراغت بوده است. فعالیت منظم شهید و تشکیل حلقات علمی پیرامون فیزیک، ریاضیات و فلسفه، یادآور تشکیل حلقات علمی سنتهای فکری در تاریخ تفکر است. ناگفته پیداست که همانطور که آن حلقات، تبدیل به نقطۀ بارور جنبشهای علمی، سیاسی و فرهنگی میشدند، چنین فعالیتی نیز چقدر مستعد این تاثیرات بوده است. تاثیراتی که بیش از همه، کار خود شهید فخریزاده را برای ایشان، معنیدار و نیرومند میکرد.
آنچه در ذهن او درباره رابطه علم و فناوری میگذشته است، نیازمند کنکاش است. چرا که این رابطه در ذهن هیچ مدیری، یک رابطه بدیهی و طبیعی نیست. روند عمومی و متعارف مدیریت فناوری، عموما به نقاطی پس از خلق یک محصول فناورانه توجه دارند. جایی که احتمالا یک شخص یا گروه با استعداد، ایدهای به سرشان زده و نسخۀ اولیهای را تولید یا دستکم طراحی کردهاند. حالا باید علم مدیریت متکفل این شود که فرآیندهایی برای حمایت از این استعداد، پیدا کرده و آنها را تا سرحد یک شرکت قدرتمند بالا بکشاند. از صدر تا ذیل رویکردهای مدیریت فناوری، کلمهای درباره ضرورت توجه به علوم محض پیدا نمیشود و گزاف نیست اگر بگوییم اساسا این رویکردها، علیه علوم محض به میدان آمدهاند. همین رویکردها هستند که دانشمندان علوم پایه را وادار میکنند که در حوزههای کاربردیتر علوم مشغول شوند تا بتوان از میوۀ پژوهشهایشان در نقاط انتهاییتر فناوری بهره برد. حالا در جهانی که یکسره به این سبک از مدیریت فناوری روی آورده و در کشوری که به تقلیدیترین شکل ممکن، این ادبیات را ترجمه و پیاده کرده است، یک مدیر ارشد و موفق نظام، حلقات علمی منظم پیرامون علوم محض برگزار میکرده است. اینجا چیزی به کلی متفاوت در جریان بوده.
این شیء مفقوده، لزوما خدمتگزار خلق و پیشرفت فناوری نیست، بلکه آن را در یک موقعیت انسانی، جادار و معنادار میکند. در دنیای کشورهای پیشرفته، سه نوع کشور قابل شناسایی است. دسته اول کشورهای حاشیه خلیج فارس، کشورهای اروپای مرکزی، بخشهایی از آسیای شرقی و آمریکای جنوبی هستند. کشورهایی که فربه از رفاه و تکنولوژی و عموما مصرفکننده هستند. دسته دوم آن دسته از کشورهایی هستند که در حال توسعه نامیده میشوند و عموما دستی در خلق و توسعه فناوریهای جدید دارند. و دسته سوم، کشورهایی نظیر ایالات متحده آمریکا، پادشاهی بریتانیا و ... هستند که صاحب موضع و سنتی علمی و دانشگاهی هستند. تمایز این کشورها به سادگی در بهرهمندی متفاوتشان از رفاه و پیشرفت مشخص نمیشود. آنچه مشخص میکند واقعا نیویورک از ابوظبی چگونه متمایز است، نه حجم اقتصاد و زرق و برق کالا و خدمات فناورانه است، بلکه به انسانهایی برمیگردد که در این دو شهر و کشور زندگی میکنند. زندگی یک آمریکایی یک ماجراست. او در تمام لحظات فراز و نشیب زندگیاش، می تواند خودش را در یک داستان روایت کند. داستانی که حماسه را به سبک آمریکایی روایت میکند. مبارزه کردن برای دوام آوردن! داستانی زیبا و حماسی برای انسان آمریکایی است و سرسختی آنها را برای ساختن بناهای بزرگ اقتصادی و تجاری، معنادار میکند. این یک وضع انسانی است که نویسندگان آمریکایی آن را در شاهکارهایی نظیر «موبیدیک» و «پیرمرد و دریا» روایت کردهاند. اما چه فعالیتی این وضع را ساخته است؟ آیا انسان سوییسی، کرهای، برزیلی، کویتی و اماراتی چنین داستانی دارند؟ چگونه گروهی از انسانها میتوانند از سطح حیواناتی دوپا فراتر روند و زندگی خود را در یک خط داستانی طعمدار سازند؟
خط داستانی، همواره انتهایی دارد. قرار است شخصیتهای داستان، به سرنوشتی برسند. هر کسی با داستان سر و کاری پیدا میکند تنها به این امید داستان را دنبال میکند که شخصیتها فرجامی دارند. اگر این سرنوشت ناموجود باشد، یا احتمال برود که بیسرنوشتی، نصیب شخصیتهای داستان میشود، آن داستان از همان آغاز گرمایی ندارد و هیچ مشارکتی از سوی خوانندگانش نمیطلبد. داستانداشتن برای هر گروهی از انسانها، یک وضع طبیعی نیست، بلکه جهان سرشار از وقایع کاتورهای و بیربطی است که اتفاقا در بدو امر، بیسرنوشتی و پوچی را به انسان القا میکند. داستان داشتن نیازمند این حکم است که انسان میتواند خود را از این ورطه بیرون بکشد و در مقام چیزی متمایز از جانداران، به منصه ظهور برساند. چه کسی میتواند این امید را در دل انسانها بکارد؟
علم متکفل برپا داشتن این امید است. علم همواره مسئول صدور احکامی قطعی درباره جهان بوده است. قطعیت برای علم، همواره نقطۀ اتکای مردم به این بوده است که میتوان از وضع اولیه امور، یعنی همان وضع کاتورهای و بیربط، گذر کرد و جهان را فهمید. این فهمیدن جهان، نه درک جزئیات روابط میان موجودات، بلکه قوانینی است که میتوان نظم جهان را با آن توضیح داد. الهامبخشی دانشمند، همواره از موقعیتی که در آن ایستاده بوده است برمیخیزیده و نه محتوا یا موضوعی که در آن نظریه میداده است. هر کشوری که صاحب چنین موقعیت و چنین شخصیتی باشد، میتواند به سرنوشت داشتن امیدوار باشد. به همین دلیل هم هست که در جهان جدید، جهانی که عموم کشورها درگیر مسابقه تکنولوژی هستند، هنوز هم اندک کشورهایی که حقیقتا روح ملی دارند و صاحب شخصیت و موضعی در جهان هستند، همان کشورهاییاند که صاحب یا دستکم وارث سنت علمی خاصی هستند. در جهانی که تعداد چنین کشورهایی در آن به زحمت به تعداد انگشتان یک دست میرسد، شخصیتهایی نظیر شهید فخریزاده، امید ما ایرانیان را برای داستانمندی زنده نگه داشتند. چرا که پژوهشهای علوم محض، در بیکاربردیشان، انسان را به محضترین شکل ممکن، برپا میکنند. در شرایطی که هستی با تمام قدرت حکم «ناممکن بودن فهم» را فریاد میزند، تنها مردمی که دانشمند دارند، میتوانند در برابر این حکم، مقاومت کنند. وگرنه تسلیم در برابر این حکم، طبیعیترین کاری است که عموم حیوانات دوپا در پهنۀ جغرافیای بشر انجام دادهاند.
ما در مقام پاسداشت شخصیتهایی که به شهادت رسیدهاند، تنها از ناحیه این امیدواری، میتوانیم به روایتی مشترک برسیم. چه چیزی میتواند شهید قاسم سلیمانی، شهید برونسی و شهید احمدیروشن را به تقاطع بکشاند؟ ظهور شخصیتهای بزرگ در ایران، به قدری متنوع هست که نتوان هر کدام از آن موقعیتهای خاص را ارزشمند دانست. آنچه این شخصیتها را صرفنظر از محتوای کارشان، به همداستانی و همسرنوشتی میکشاند، همین امید است. به همین دلیل شاید گزاف نباشد بگوییم هر آنکس در ایران مسئولیت علم را به جا آورده باشد، سفرهدار تمام شخصیتهای بزرگ و وقایع تاریخی کشور بوده است. بی آنکه بخواهیم در مصداق غلو کنیم، شهید فخریزاده، یکی از معدود کسانی بود که در این نقطه ایستاده بود.