علاقۀ فلسفی متون لاسک از تلاش آن برای ایجاد سازش میان اصول کانتگرایی با آخرین توسعهها در تاریخ، منطق و روانشناسی بود. چونان ویندلباند و ریکرت، لاسک عمیقا نگران این واقعیت بود که اصول کانت ظاهرا با وضع تاریخ در مقام علم، پدیدار قصدیت در اندیشۀ برنتانو یا ویژگی عینی صدق که مورد تاکید هوسرل بود، سازگاری نداشت. ظاهرا معلوم شده بود که تاریخ، قصدیت و صدق منطقی عرصههایی هستند کاملا تازه که خیال کانتی هیچ رویایی از آنها نپرورده بود. هدف اصلی لاسک تصرف آنها از برای فلسفۀ نقدی کانت بود. اما آیا لاسک بدون نقض اصول کانتی، میتوانست به این اهداف دست یابد؟
از آنجا که توافق بنیادین با تلقی دینا امونت در مورد نظریۀ حکم لاسک دارم، نکاتی که میآورم بیشتر تکملهای است بر مقالۀ ایشان و در مقام نقد آن مقاله ابراز نشده است. ابتدا بر آنم تا لاسک را معرفی کنم؛ او هنوز چهرهای مبهم است بهویژه در جهان انگلیسیزبان. از این رو بر آن هستم تصویری وسیعتر از لاسک مطرح کنم. و جنبههایی از تفکر او را که در تفکر فلسفی عموماً حیاتیتر هستند، ارائه نمایم. به هر رو در مطلب هست که مایل هستم متفاوت از امونت بیاندیشم: ظاهراً وی لاسک را بهرغم همۀ نوآوریهایش هنوز پیرو کانت میشمرد. اما بهگمان من بسیاری از این نوآوریها لاسک را تنها در حد لفظ پیرو کانت نگه میدارد. ریشۀ این اختلاف پرسشی جذاب است که ارزش مباحثاتی چند را دارد: آیا امیل لاسک پخته، هنوز کانتی بود؟
بهراستی امیل لاسک که بود؟ او در کنار ویندلباند و ریکرت یکی از سه رسولی [تریوم ویراته، هیئت سهنفره در روم باستان که حافظ قدرت بودند] بود که هایدلبرگ و جنوب غربی آلمان را بهسوی نوکانتگرایی رهنمون شدند. در آن روزگار لاسک پیشقراول این جنبش بود. مردی جوان با جبینی مشعشع که آن نگرش را به مقامی تازه و پرنشاط نائل نمود. و اگر امروز او را کمتر از ویندلباند و ریکرت میشناسیم، نه از سر دشواری نوشتههایش بل به سبب مرگ زودهنگام و ناکامانۀ اوست. مرگی که بر او در اوج فرود آمد. ویندلباند، ریکرت، هیدگر، لوکاچ، هوسرل و وبر همگی مرگ لاسک را ثلمهای عظیم بر پیکرۀ فلسفۀ آلمان تلقی نمودند.
لاسک در 25 سپتامبر 1875 به دنیا آمد. محیط و شرایط جوانی او چندان روشن نیست. برخی منابع میگویند در وین رشد یافته، برخی دیگر او را برخاسته از براندنبورگ میشمرند. ریکرت که او را بهتر از هر کسی میشناخت، معترف بود که جز اندکی از جوانی او نمیداند. میدانیم که لاسک یهودی بود گرچه زندگی و عقایدش بهکلی سکولار به نظر میرسند. از هر کجا که آمده بود، کارش وقتی آغاز شد که در 19سالگی برای تحصیل به فرایبورگ آمد. زود به فلسفه کشیده شد و رسالۀ دکتریاش را دربارۀ فیخته و تحت اشراف ریکرت به قلم درآورد. در 1905 به هایدلبرگ رفت تا رسالۀ استادیاش را با عنوان «هگل و روشنگری» ایراد نمود.
استعدادش طوری بود که در 1910 یکی از دو کرسی استادی فلسفه در هایدلبرگ به او پیشنهاد شد. لاسک بهوضوح یکی از شهیرترین و مؤثرترین معلمان بود، وگرچه دشواری فلسفهاش نهایتاً برخی دانشجویان را ترساند، سرانجام توانست قلیلی پیروان مختص به خود را داشته باشد. از این میان، یکی هم دانشجویش اویگن هریگل بود که نوشته های لاسک را پس از مرگ او ویراسته نمود.
همۀ کسانی که شخصیت لاسک را توصیف کردهاند که تاکید کردهاند که از جهانی دیگر بود و نیز اینکه تعلق خاطر مطلقی به فلسفه داشت. نیز به تنهایی او اشاره میکنند – او هیچگاه ازدواج نکرد- و نیز به عدم اعتماد به نفس آزاردهندۀ او. لاسک به خاطر شوخطبعیاش هم مشهور بود. یک نمونۀ آن چنین است: او میگفت بهترین توضیح دربارۀ گرایش فزایندۀ جایگزینکردن فیلسوفان با روانشناسان در موقعیتهای دانشگاهی در عنوان کتابی که کانت در دورههای اولیه نوشته است آمده: تلاش برای معرفی مفهوم مقادیر منفی در خرد جهان
معلوم است که از سر مرگ زودهنگام وی آثار لاسک کماند. نسخۀ ویراستۀ هریگل که تقریبا کامل است مشتمل بر سه مجلد باریک است. لاسک دو اثر دارد: کتابی که در 1911 نوشت: منطق فلسفه یا آموزه مقولات و در 1912 آموزه حکم. هر دو بیش از اندازه مشکلاند و نه فقط در جوهرۀ خود بلکه در سبک هم. جامعیت تام این آثار، مخاطب خود را دارای فرهنگ فلسفی عمیق فرض کرده است: دانشآموختۀ تام ویندلباند، ریکرت، برنتانو و هوسرل. بهترین معرف افکار لاسک سخنرانی متأخر خودش است با عنوان درباره نظام منطق جایی که او خطاب به دانشجویانش برخی مسائل بنیادینش را با عباراتی سرراست توضیح میدهد و راهحل آنها را بیان میکند. علاوه بر این نوشتهها باید از «فلسفۀ حق» لاسک نام برد که نوشتار سخنرانی استادی وی در 1905 است که بیانی سلیس از فلسفه نوکانتی در فلسفۀ حقوق است. این تنها نوشتۀ لاسک است که ترجمه شده است.
سوای نوشتههایش، یک جنبۀ مهم میراث لاسک، تأثیرش بر دیگران است. لاسک در هیدگر جوان تأثیری حیاتی داشت. نه فقط در جوهرۀ کارش بلکه سبک تفکر او. ریکرت که استاد راهنمای رسالۀ دکتری هم هیدگر و هم لاسک است، در آخرین گزارشش دربارۀ رسالۀ استادی هیدگر اشاره میکند: «چهبسا او بسیار بیشتر از آنچه گمان میکند در جهتگیری فلسفیاش و نیز به همان اندازه در اصطلاحاتش تحتتاثیر نوشتههای لاسک است». لاسک بر ماکس وبر هم تأثیری مهم داشت. شایسته است ذکر شود که پل هانیگیشایم در خاطرهگوییهای دلانگیزش در حلقۀ وبر در هایدلبرگ به ما میگفت: «لاسک احتمالا نزدیکترین فیلسوف به وبر در میان فلاسفۀ معاصر او بود». نهایتا در میان نزدیکترین دوستان لاسک در هیدلبرگ یکی هم جورج لوکاچ بود که «زیباییشناسی» متقدم او نشان میدهد دین عظیمی به لاسک دارد. لوکاچ این دین را با نوشتن تلخیصی از تفکر لاسک برای مجلۀ مطالعات کانت جبران نمود.
وقتی جنگ در 1914 آغاز شد، لاسک بلافاصله داوطلب شد و چون استاد دانشگاه هیدلبرگ بود، بهعنوان «شخص ضروری در پشت جبهه» تلقی میشد و اجباری نبود به خط مقدم برود. ولی از سر وجدان آرمانخواهانه معتقد بود که موظف است به کشورش خدمت کند. او در مقام سرجوخه به گالیسیا در جبهۀ شرق فرستاده شد. با نزدیکبینی شدید و بنیۀ ضعیف لاسک، خیلی زود فهمید که سرباز خوبی نیست؛ بهرغم این تاکید داشت که در خط مقدم بماند. در یکی از آخرین نامههایش به ریکرت مینویسد: من برای سربازی به دنیا نیامدهام و نمیتوانم به خوبی خدمت کنم اما میخواهم آنجا باشم. تنها چیزی که برای من مهم است این است که بهنحوی در توپخانه کمک کنم». طبق گزارش ماریان وبر چون لاسک نزدیکبین بود، توان تیراندازی نداشت و لذا به خطوط عقب فرستاده شد با اینهمه از خلال یک تهاجم در می 1915 مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بلافاصله کشته شد.
دربارۀ شخص لاسک سخن بسیار گفتیم اما فلسفۀ او چه؟ چرا باید امیل لاسک بخوانیم؟ دلایل تاریخی خوبی برای خواندن لاسک هست، مخصوصا برای آنکه تأثیرش بر هیدگر، وبر و لوکاچ را دریابیم. اما از این مهمتر دلایل فلسفی خوبی هم وجود دارد. علاقۀ فلسفی متون لاسک از تلاش آن برای ایجاد سازش میان اصول کانتگرایی با آخرین توسعهها در تاریخ، منطق و روانشناسی بود. چونان ویندلباند و ریکرت، لاسک عمیقا نگران این واقعیت بود که اصول کانت ظاهرا با وضع تاریخ در مقام علم، پدیدار قصدیت در اندیشۀ برنتانو یا ویژگی عینی صدق که مورد تاکید هوسرل بود، سازگاری نداشت. ظاهرا معلوم شده بود که تاریخ، قصدیت و صدق منطقی عرصههایی هستند کاملا تازه که خیال کانتی هیچ رویایی از آنها نپرورده بود. هدف اصلی لاسک تصرف آنها از برای فلسفۀ نقدی کانت بود. اما درست بر اثر همین توجه بود که پرسش بحرانی سر بر میآورد: آیا لاسک بدون نقض اصول کانتی، میتوانست به این اهداف دست یابد؟