آن که اساس و بنیاد یک نظم را میگذارد مسئولیت، صلاحیت و توانایی تعیین قواعد آن را بیش از دیگران داراست. اما آن «اساس» که نظمها بر آن تکیه دارند چیزی درون خود آن نظم و امری از پیشداده یا فراتاریخی نیست بلکه در معرکهٔ منازعهٔ نیروها و بردارهای قدرت به دست میآید و برپا میشود و این گونه، نظمی از پی آن سربرمیآورد. تا آن هنگام که کسانی برای دوام آن اساس، میجنگند آن نظم میپاید و هر زمان که آن را وانهند نظم نیز فرومیپاشد.
نظم جهان در حال تغییر است؛ یعنی امکان بازگشت به وضع پیشین رو به فروبستگی است. اما این بدان معنا نیست که قدرتهای حاضر در نظم در حال گذار فعلی در بازآرایی این نظم لزوماً افول خواهند کرد بلکه چه بسا در نظم تازه نیز در معادلاتی متفاوت موقعیت کانونی خویش را حفظ کنند. از این رو آنها شاید بیش و پیش از ما به استقبال این تغییر رفته و حتی خود مسبب بسیاری از این دگرگونیها هستند.
در این میان ایران نیز باید تصمیم بگیرد که فرصت و امکان خویش را برای موقعیتی قدرتمندتر در نظم جدید را پی بگیرد یا پس از شکلگیری قواعد نظم جدید، تابعی از آن باشد. به نظر میرسد ما در کشاکش این دو موقعیتیم یعنی در جدال میان نیروهایی که تلاش آنها در طول چند دهه گذشته خود زمینهساز سست شدن نظم فاسد کنونی جهان شده و از دل آن چیزی به نام جغرافیای مقاومت پدید آمده و نیرویی که سعی دارد تا کماکان تابعی از هر نظمی باشد که بنیانگذار آن، قدرتی دیگر باشد یا دست کم با انفعال خویش ایران را از شریک شدن در پدید آوردن نظم آینده محروم کند. اتخاذ این موضع دوم هرگز تضمینی بر این نیست که ایران با شمایل کنونی و با همین مرزهای جغرافیایی بخشی از نظم پیشرو باشد؛ چنان که در طول سالهای پس از انقلاب بارها وحدت سیاسی ایران و کشورهای منطقه در معرض گسیختگی بوده و ما همچنان در برابر این هجوم ایستادهایم.
آن که اساس و بنیاد یک نظم را میگذارد مسئولیت، صلاحیت و توانایی تعیین قواعد آن را بیش از دیگران داراست. اما آن «اساس» که نظمها بر آن تکیه دارند چیزی درون خود آن نظم و امری از پیشداده یا فراتاریخی نیست بلکه در معرکهٔ منازعهٔ نیروها و بردارهای قدرت به دست میآید و برپا میشود و این گونه، نظمی از پی آن سربرمیآورد. تا آن هنگام که کسانی برای دوام آن اساس، میجنگند آن نظم میپاید و هر زمان که آن را وانهند نظم نیز فرومیپاشد. بنابراین دولتها، سازمانها، جوامع، قوانین و هر آنچه که تعینی از یک نظم است چونان رخدادی در دل تاریخ امکان وقوع مییابند و تا زمانی که آن اساس استوار است، وحدت و انسجام سیاسی آن نظمها حفظ خواهد شد.
وقتی از نسبتها، امکانها و منافع و مضار درون یک نظم، تصوری همواره موجود و پایدار و متعین داشته باشیم این پندار قدرت میگیرد که به راحتی میتوان سهمی از تقسیم منافع به دست آورد یا در نقطة تعادل منافع ایستاد اما اگر متفطن باشیم که انسان همواره خود را در ناتمامیت خویش دیدار میکند میدانیم همیشه ارادههایی در کار است که نظم و نظام منافع را درهم بشکند و امری ورای اکنون را طلب کند. در چنین صحنهای است که بیطرفی رنگ میبازد و جهت معنا مییابد. لحظهٔ ظهور سیاست و امر سیاسی همان لحظه درک توأمان از ناپایداری جهان -بخوانیم همان صورتهای نظم- و ناتمامیت انسان است. از این رو حضور ما در این جهان همواره سیاسی است چه ما این را بدانیم و به استقبال آن برویم و چه از آن غفلت کنیم و رویگردان باشیم. حتی اگر آن را انکار کنیم روزی سیلی این واقعیت را خواهیم خورد و جهان ما را بیدار خواهد کرد اما چه بسا آن روز دیر باشد که فرصتی دوباره نصیب ما شود.
از سر همین حضور همواره سیاسی انسان در جهان است که جهان گرم میشود و به راحتی آرام نمیگیرد. امر سیاسی شدیدترین و آخرین حد خصومت است و هر خصومت انضمامی هرچه به نقطه اوج نزدیکتر شود سیاسیتر میشود و آخرین حد خصومت همان گروهبندی دوست و دشمن است. از این رو جنگها عریانترین شکل ظهور سیاست در این جهان است چرا که واسطهها و فریبها و تعویقها برای فرار از چشم دوختن در چشمان دشمن دیگر کارگر نیست.
معنای سیاسی حضور انسان در جهان از او مسئولیت میطلبد. باید انسانی باشد تا شانه زیر بار این معنا دهد و بودنش را در جهان موجه کند. اینچنین انسانها و ارادههایی ستون استوار نظمها خواهند بود. تمدنها چونان هنگامهٔ غفلت از تفکر، هرچه فربهتر میشوند، اگرچه گویی از انسان سخن میگویند اما خود از انسان تهی میشوند. دیگر این انسانها نیستند که بارِ بودن را به دوش میکشند بلکه به تدریج در کالبد تمدن تخلیه میشوند. امروز نیز جهان با تکنیک فربه شده از انسان، تهی گشته است. آنچه غرب به واسطهٔ آن سالهاست جغرافیای ما تحت فشار قرار داده همین انسان نبودن است. او گرمای جهان را برنمیتابد و ریشهٔ هر فکر و عزم و ارادهای را میخشکاند. او از ما میخواهد که خام بفروشیم و آنچه او در بازار بزرگش عرضه میکند، بخریم. او دستها، قلبها و مغزهای ما را که روی هم رفته سیمای اراده ما را میسازند، نمیخواهد. انسان به منزلهٔ اراده، در خواستن، ساختن و اندیشیدن متعین میشود. ناگفته پیداست که چرا هیچ حیوانی دستان سازندهٔ انسان را ندارد. این اراده همان انسان بودن است که با ساختن معنا مییابد؛ چنان که اول، انسان خود را میسازد و سپس جهان را. این که ما خود را بسازیم یعنی استقلال داشته باشیم و استقلال ما نقطة مقابل نظم خامفروشانهٔ منطقهٔ ماست. این گونه است که تولید در جغرافیای مقاومت -اعم از انسان و جهانش- بیش از آن که معنای اقتصادی داشته باشد واجد معنایی سیاسی است.
اروپا بود که نخست، طرح انسان -دست کم به معنای امروزینش- کرد؛ یعنی انسانی که از یک سو با به بند کشیدن طبیعت از کمند آن رسته و از سوی دیگر رشته پیوند از آسمان گسسته و گویی سودای آن دارد تا یکه و تنها در میان جهان بایستد. اما همین انسان زمانی که تمنای حقیقت را نه چون باری بر دوش انسان بلکه همچون سایهسار امن و آرامش و بینسبت با مسئولیت او در قبال اراده به سوی حقیقت، در مییابد، اروپایی میشود که دیگر مسئولیتی برای انسان قائل نیست و با گذر زمان تابعی از توابع امریکا میشود. فهمیدن این مطلب اکنون دیگر به دشواری گذشته نیست.
حتی در امریکا نیز افول ایده جمهوریخواهی و غلبه لیبرالیسم شرکتی معنای سیاسی انسان امریکایی را کمرنگ کرد و فانتزی موفقیت، خودشکوفایی و آزادی فردی جای آن را گرفت. نظم شرکتی، هرچه بسط یافته و جهانی شده، هر آن کس که سودای ساختن و استقلال داشته را یا میبلعد یا مثل یک تفاله آن را استفراغ میکند. تکنولوژی هم پشت در ایستاده تا جایگزین انسانهایی شود که خودشکوفایی را برنمیگزینند. پیش از این، دولتها نمایندهٔ ارادهٔ سیاسی یک ملت و نقطة متعین وحدت سیاسی بودند و سپس به بوروکراسی، روالهای اداری و سازوکارهای حقوقی فروکاسته میشدند اما اکنون دولت در بهترین حالت ماشین ارائهٔ خدمات عمومی است. از این بگذریم که برای این که دولت حتی چنین ماشینی باشد به نیرویی سیاسی محتاج است و این هرگز به خودی خود میسر نیست.
گرچه امروز در تقسیمات جغرافیایی مردمانی که در یک پهنه جغرافیای سیاسی معین حاضرند ملت نامیدهاند اما در واقعیت جهان، ملتهای اندکی را میتوان شناسایی کرد؛ آنهایی که ارادهای دارند و ایستادهاند. در میان آن ملتها نیز جماعتی این بار ملت شدن را بر دوش میکشند و آنها هم خود را در آینهٔ انگشتشمارانی یافتهاند. همان انگشتشمارانند که ستون ایستادگی یک ملتند و این گونه است که چنین مردانی نه شخص بلکه شخصیتاند. آنان فقدان حقیقت و رستگاری را درمییابند. این آزمون آنهاست که باید این فقدان را که به مانند حفرهای در میان قلبشان جا خوش کرده تاب بیاورند به امید آن که راهی به سخن نیمگفتهٔ حقیقت بگشایند؛ سخنی که شاید همیشه نیمگفته میماند. این شخصیتها که آنها را کاریزماتیک و فرّهمند نیز نامیدهاند در این راه مبدأ تاریخ و نظمی تازه میشوند و حتی اگر شکست بخورند، سهمی از آینده خواهند داشت. برخلاف تفسیر نادرستی که نسبتی متضاد میان ظهور کاریزما و نظمهای قانونی یا سنتی برقرار میکند و مرگ و افول کاریزما را تنها بازگشت به وضع عادی و نظم قانونی میپندارند، باید به این مسأله دقت کرد که گرچه گویی نیروی کاریزما در شخصیتهای بزرگ با مرگ آنها پایان مییابد اما درخشش آن در دل تاریخ پس از آنان جذب میشود و به واقع تاریخ دیگری را میسازد. تاریخ پس از شخصیتهای کاریزماتیک ممکن است ثبات، نظم و قاعده پیدا کند اما کیفیت و ماهیت آن نظم دیگر مانند پیش از ظهور او نیست بلکه نظمی است تازه و نوپدید. هرچقدر انسانهایی آن درخشش آغازین را در نسبت با وضع خویش از نو زنده کنند گرما و حرارت و نشاط آن طلوع، باقی میماند. به این اعتبار، نظم آیندهٔ منطقه و جهان اگر بناست از آن ما باشد محتاج چنین مردانی است تا با برپایی دوبارهٔ انسان، تمهیدی بر شکلگیری نظم آینده باشند؛ نظمی که حوادث اکنون جهان، آبستن تولد نه چندان دور آن است. مردانی چون سیدحسن نصرالله یا قاسم سلیمانی مظهر همان ارادههایی بودند که ملتها را برپاداشتند و بذر نظم آینده را در این منطقه کاشتند. نصرالله کسی بود که سازمان حزبالله پیرامون او رویید، تناور شد، نظم یافت و از درون حزبالله تا اعماق خاک لبنان و جهان اسلام ریشه دوانید. او این گونه محبوبترین مرد جهان عرب شد و باید امثال او را رستنگاه نظم آینده منطقه و جهان نامید.
این گونه نیست که در ناصیهٔ تمام ادیان و مذاهب نوشته شده باشد که همه آنها و همیشه در خدمت قیام انسان بودهاند بلکه دین هنگامی که بدل به نیرویی برای تکوین ارادهٔ انسان شد شرط امکان ایستادن او و احراز انسانیت انسان خواهد بود. حتی تشیع نیز که با سرشت ما آمیخته و این طلب و اراده را بارها عیان کرده، یکسره بر فراز نبود و تاریخی افتان و خیزان، دارد. پس حتی تشیع را نمیتوان مذهبی کاملاً متمایز قلمداد کرد بلکه تنها زمانی این اتفاق میافتد که جوهرهاش چون نیرویی دگرگونکننده به جوشش درمیآید و انسان را فرامیخواند؛ دعوتی که مرز رنگها و مذاهب و اقوام و ملل را درمینوردد. چنان که در قیام سیدالشهدا علیهالسلام چنین شد؛ شیعیانی به او نپیوستند اما نصرانی، عثمانی، سنی، ایرانی، ترک و خوارجی با او همراه شدند. انقلاب ایران نیز به رهبری امام وقتی در قامت انقلاب مستضعفین جهان ظهور کرد جوهرهٔ تشیع را که همان ایستادن و مبارزه با ظلم بود، زنده کرد و این گونه آدم را از قعر دوران فراخواند. تا آنجا که جمهوری اسلامی بر این اصل پای فشرده، انقلابش عالمگیر مانده است و هرچه پاپس کشیده از گسترهٔ فتوحات نخستینش در قلوب جهانیان کاسته شده است.
با چنین وصفی از کیفیت انسان و جهان، صاحبان ارادهها بیش از همه، نه جنگطلب، اما مهیای جنگند و مرزبندی دوست و دشمن را به رسمیت میشناسند و به این ترتیب آمادهترینها برای رویارویی با نامنتظرهگی جهان هستند. فرصت سیاست در استقبال از این نامنتظرهگی است و هر که این فرصتها را به درستی بشناسد، پرورندهٔ نظمی تازه خواهد بود. قاسم سلیمانی در زمره آن ارادههایی بود که به نحوی اعجابانگیز مهیای در آغوش گرفتن خطر و استقبال از ناپایداری جهانند و این امر در آینه کلام خودش آشکار بود که گفت: «فرصتی که در تهدیدهاست در خود فرصتها نیست».