دقیقا علم ما به این واقعیت که کاملا مردمیبودن یک حکومت، امر سازماندهی آن حکومت را بسیار دشوار میکند، مردمیبودن را دشوارتر هم کرده است. برای هر پیشرفتی، باید سلطانی متکثر به نام افکار عمومی را آموزش دهیم و متقاعد کنیم – که بسی ناشدنیتر از تأثیرگذاری بر یک سلطان منفرد به نام پادشاه است.
اشاره: مطالعهی مدیریت دولتی، سخنرانی مشهوری از وودرو ویلسون در سال 1887 است که اغلب آن را بهعنوان مبدأ رشتهی مدیریت دولتی در نظر میگیرند. ویلسون این سخنرانی را در زمانی ایراد کرد که همه دموکراسی آمریکایی در مقایسه با نظام آلمانی و دیگر بروکراسیهای کارآمد و قدرتمند اروپایی، احساس خطر میکرد. مسئله این بود که در حالی که خیر دموکراتیک و دموکراسی نزد ماست و جامعهی فاشیستی، جامعهای شرور و ضد دموکراسی است، کارآمدی فاشیستی، هستی آمریکای آزاد را تهدید میکرد. در پاسخ به این بحران، ویلسون کشف تازهای در وضعیت جدید را اعلان میکند: «اداره، آشکارترین بخش حکومت است. این حکومت در عمل است. این سویهای اجرایی، عملیاتی و مرئیترین سویهی حکومت است و البته این، به اندازهی خود حکومت قدمت دارد». ویلسون به ما میگوید که وجه اجرایی، با چیزی به نام اداره پدید آمده که میبایست مستقل از سیاست باشد. ویلسون از این طریق میخواست کارآمدی بروکراسی، دستگاه مدیریتی و یا اداره را اخذ کند اما آن را ذیل دموکراسی آمریکایی، رام و مطیع سازد. (بخشی از مقدمه بر ترجمه سخنرانی ویلسون، پیششماره فصلنامه علم و سیاست بابل)
متن زیر، گزیدهای از سخنرانی مشهور ویلسون است.
تن آدمیان بسی با فلسفه بیگانه است و این روزها تن آدمی است که رأی میدهد. حقیقت نهتنها ساده بلکه نیز باید همهجایی شود تا به چشم مردمانی که صبح خیلی زود به سر کارهایشان میروند بیاید؛ و عملنکردن بر اساس آن باید موجبات زحماتی سخت و فراوان به بار آورد تا همان مردمان خودشان را راضی کنند که بر اساسش عمل کنند.
و این جسم غیرفلسفی در کجا ترکیبی متنوعتر از ایالات متحده دارد؟ شناخت بینش عمومی این کشور، نهفقط منوط به شناخت بینش آمریکاییهای قدیمیتر، بلکه منوط به شناخت بینش ایرلندیها، آلمانیها و زنگیها هم هست. اگر آموزهیِ تازهای بخواهد جای پایی بیابد، باید به جانهایی بنشیند که در کالبدهای جملهی نژادها قرار یافتهاند؛ جانهایی که میراثدار تعصبات محیط خودند و از تاریخ هر ملتی پیچوتابها برداشتهاند، و از هر اقلیمی از جهان، گرم یا سرد، قبض یا بسط یافتهاند.
اگر به صورت فلسفی به مطالعه اداره نگریسته شود، رابطه نزدیکی با مطالعهی توزیع متناسب اقتدار مربوط به قانون اساسی (رژیم سیاسی) دارد. کارآمدی نیازمند کشف سادهترین ترتیباتی است که به وسیلهی آن میتوان مسئولیت را بدون اشتباه برای مقامات تنظیم کرد؛ و [نیازمند] کشف بهترین راه تقسیم اقتدار بدون مختلکردن آن، و [بهترین راه تقسیم] مسئولیت بدون مخدوش کردن آن است.
ما در این سوی دریا مشکلات بزرگ حکومت کردن را نشناخته بودیم. در کشوری جدید که فرصت و کار پردرآمد برای همه بود و به یمن اصول لیبرال در حکمرانی و مهارتهای بیپایان در سیاست عملی، ما مدتها از اندیشهی مداقه در طرحها و روشهای اداره، فارغ بودیم و بالطبع، در تشخیص کاربرد یا اهمیت پژوهشهای فاضلانه و طاقتفرسا درباب شیوهها و ابزارهای هدایت حکومت، کّند بودهایم؛ پژوهشهایی که مطبوعات اروپا به کتابخانههای ما میفرستاندند. حکومت همپای ما مثل کودکی قویبنیه، در دل طبیعت، وسعتیافته و قامتافراشته اما حرکاتش ناشیانه و خالی از ظرافت است. نیرو و سن او با مهارتش در زندگی متناسب نیست. زورآور شده اما شیوهی رفتار را نیاموخته. اکنون برای ما زمان تنظیمات دقیقتر و دانش اداری بیشتر فرا رسیده است؛ اوضاع ما در این فقره، در قیاس با ملل آن سوی اطلس، نامساعد است، که میکوشم دلایلش را توضیح دهم.
با تکیه بر تاریخ قانون اساسی در ملل برجستهی جهان مدرن، شاید گفته شود که دولت/حکومت در نظامهای شدیداً توسعهیافته همواره سه دورهی رشد را از سر گذرانده است و باقی ملل نیز میبایست این ادوار را بگذرانند. نخست، دورهی حاکمان علیالاطلاق است و نظامی اداری که موافق است با حکمرانی مطلقه؛ دوم، دورهی تشکیل قوانین اساسی است که پایانیست بر حکومتهای استبدادی، و آغازی بر اقتدار عامه؛ و از سر دغدغههای والاتری که در سر دارد اداره را نادیده میگیرد؛ و دورهی سوم که مردمان حکمفرما، تحت این قانون اساسی/رژیم سیاسی جدیدی که آنها را به قدرت رسانده، توسعهی اداره را بر عهده میگیرند.
نژاد انگلیسی، و چه دیرپا و کامروا، هنر مهار قدرت اجرایی را مطالعه میکرد اما پیوسته چشمش را بر هنر تکامل روشهای اجرایی بست. بیش از آنکه نیروبخشی به حکومت را بیازماید، مهار حکومت را آزمود. بیشتر به معتدل و منصفانهکردن حکومت پرداخت تا این که آن را روان، منظم و مؤثر کند. تاریخ سیاسی آمریکایی و انگلیسی نه تاریخ توسعهی اداری، بلکه تاریخ مراقبت از قانونگذاری است، نه پیشرفت در سازمان حکومتی، بلکه پیشرفت در قانونگذاری و نقد سیاسی. به این ترتیب ما به زمانی رسیدهایم که گرچه مطالعه و تکوین اداره برای بهروزی حکومتهای ما ضروری است، افسارش به دست عادات دیرین ایجاد قانون اساسی افتاده است. دوران بنیادگذاری اصول ذاتی دیگر عملاً سپری گشته و ما باز نمیتوانیم سر را از هوایش خالی کنیم. هنوز نقد میکنیم حال آنکه وقت روییدن است. ما به دورهی سوم از دورانی که ذکر کردم رسیدهایم – دورهای که مردم باید اداره را موافق قوانین اساسیای توسعه دهند که در دورهی قبلی از سر نزاع با قدرت مطلقه برای خودشان به چنگ آوردند؛ و حال آنکه ما برای وظایف دوران جدید آماده نیستیم.
البته همهی این برتریهای منطقی برای این دورهی آمریکایی و انگلیسی سیاست بیش از هر کشور دیگر اروپایی اظهار میشود. نباید گفت ایکاش تاریخ پروس را داشتیم تا مهارت اداری پروس را داشتیم؛ ما در نظام اداره خاص پروس کاملا خفه میشویم. آموزشندیده و آزاد باشیم بهتر از آن است که پَست و نظاممند. نه این که نگویم هم روحی آزاد داشته باشیم و هم عملی چیره دستانه. اما انتخابی حتی معقولتر وامیداردمان تا آنچه احیاناً مانع طبیعیسازی این علم ادارهی بسیار مطلوب در میان ما شده یا آن را به تأخیر انداخته، بشناسیم.
دقیقا علم ما به این واقعیت که کاملا مردمیبودن یک حکومت، امر سازماندهی آن حکومت را بسیار دشوار میکند، مردمیبودن را دشوارتر هم کرده است. برای هر پیشرفتی، باید سلطانی متکثر به نام افکار عمومی را آموزش دهیم و متقاعد کنیم – که بسی ناشدنیتر از تأثیرگذاری بر یک سلطان منفرد به نام پادشاه است. یک حاکم منفرد طرحی ساده را برمیگیرد و خود آن را بیمیانجی به انجام میرساند؛ اکنون او فقط یک عقیده دارد که آن را هم تنها در یک فرمان متجلی خواهد کرد. اما این حاکم ِ دیگر، مردم، عقاید و اندیشههایی بس گونهگون دارند. به این آسانیها بر سر هیچچیز توافق نمیکنند. نزد ایشان راه پیشرفت ناگزیر از مصالحه میگذرد؛ از امتزاج تفاوتها، از پیرایش طرحها و از سرکوب اصول کاملا سرراست. سلسلهای از بازیابیها که سالها طول میکشد، گلولهبارانی از دستورات که تازه باید از دم تیغ همهی تعدیلها بگذرد.