کرونا یا هر حادثه دیگر، مستعد یک فاجعه ملی است اما در پرتو توضیح وضع کشور و برعهدهگرفتن مسئولیت آن، به فرصت آینده بدل میشود. پیش از اینکه در پریشانیِ درگیری با حوادثِ پیدرپی غرق شویم، باید این وضع تاریخی را توضیح دهیم.
مدتی است که ویروس کرونا جهان را فراگرفته و ایران هم جزو پرابتلاترین کشورهای آلوده به این ویروس است. این احتمال وجود دارد که با مرگومیر گستردهای روبهرو باشیم. در انتظار مرگ نشستن، وضع عادی زندگی انسان نیست. مرگ، وضع عادی زندگی انسان را به هم میریزد و ما را در برابر امری نامنتظره قرار میدهد. کسی که با مرگ روبهرو میشود، منتظر توضیحی است تا با این وضع غیرعادی مواجه شود. گفتار پزشکی نمیتواند توضیحی انسانی دربارۀ این وضع بدهد. پزشکی تنها به ما میگوید که یک ویروس چگونه وارد بدن میشود و به چه نحو بدن بیمار را تخریب میکند و منجر به مرگ او میشود. این یک مواجهۀ فیزیولوژیک با انسان است. پزشکی بهعنوان یک حرفه، وضع بحرانی و تاریک بیماری را آرام میکند. پزشکی، بیماری را یک امر طبیعی و عادی معرفی میکند ولی ما میدانیم که بیماری لااقل تا جایی که انسان را در برابر مرگ قرار میدهد وضع عادی ندارد و انسان، در نهایت نمیتواند پاسخ پزشکی را تاب بیاورد. در واقع پزشکی در نهایت ما را در برابر بیماری تنها گذاشته است.
انسان از امور پیش روی خود پرسش میکند و آنها را توضیح میدهد. توضیح دادن، به استقبال جنبۀ تاریک و ناشناختۀ امور رفتن و تابآوردن آن است. این، انتظاری است که انسان از علم بهعنوان یک نهاد دارد. علم به ما میگوید که چطور با مسائلی روبهرو بشویم که تاریک هستند و هنوز معلوممان نشدهاند. بیماری یک امر انسانی است و توضیح میطلبد. بیماری عارض بر انسان میشود و وضع عادی او را مخدوش میکند و انسان تا جایی که انسان است، درباره این وضع غیرعادی توضیحی میطلبد. شاید بیش از خود کرونا و گسترش آن، مواجهۀ انسانی ما با بیماری و نحوۀ توضیح آن، میتواند فاجعهای به بار بیاورد یا مانع بروز یک فاجعه بشود. آیا ما میتوانیم کرونا را توضیح دهیم و بر عهده بگیریم؟ اما هنوز ما نتوانستهایم همهگیری مرگباری که صد سال پیش در ایران روی داد را توضیح بدهیم. اینکه بدانیم چطور آن فاجعه توضیح داده نشد، راهنمای ما به درک شرایط آن چیزی است که با آن روبهرو هستیم.
فاجعۀ مرگ نیمی از جمعیت ایران بین سالهای 1296 تا 1298ش، چه با عنوان «قحطی بزرگ» و چه با عنوان «آنفلوآنزای اسپانیایی» یا هر عنوان دیگر، هنوز توضیحنداده، باقی مانده است. هر یک از این نامها تقلیل این فاجعه بزرگ به یک علت است. نامی، ویروس را مقصر میداند و نامی، قحطی و کسی، انگلستان را. اما پرسش اساسی این است که چرا این فاجعۀ ملی فراموش شده است؟ چرا طی یکصدسال گذشته، در کتابهای درسی، یادی از آن نکردهایم؟ یا در رسانهها و مطبوعات، خاطره آن را زنده نگه نداشتهایم؟ آیا دسیسهای در کار بوده است؟ و اگر بوده باشد، آیا دسیسه میتواند هر کاری انجام دهد؟ یا اینکه ما خود دسیسه را بارور و مؤثر کردهایم؟ ما تقصیر را به گردن انگلستان میاندازیم و انگلستان، نقش روسیه را پر رنگ میکند تا بتواند از تقصیر خود بکاهد. با این حال این یک فاجعۀ ملی است و فاجعۀ ملی، قبل از هر چیز، از ملتی سخن میگوید که این فاجعه را پذیرا شده است. ما چطور و در چه وضعی از این فاجعۀ بزرگ پذیرایی کردیم؟
این فاجعه تنها پس از ده سال از پیروزی انقلاب مشروطه روی داده است. انقلاب مشروطه در سال 1285ش پیروز شد و مشروطهخواهان تا سال 1288ش، همۀ مخالفان خود را سرکوب کردند. محمدعلیشاه هم از کشور متواری شد و دولت بهطور کامل، به دست مشروطهخواهان افتاد. احمدشاه جوان اعتبار و قدرت چندانی نداشت تا در مقابل مشروطهخواهان نیروی سیاسی قابلملاحظهای به حساب بیاید. لذا انتظار میرفت که این انقلاب بزرگ آزادیخواهان، دولتی قدرتمند را بر سر کار بیاورد که مشکلات ادارۀ کشور را برطرف کند و ریشۀ ظلم را در ساختار اداره کشور برکند. اما انقلابی که علیه استبداد، ظلم و ناکارآمدی رخ داده بود، ضد خود را بازتولید کرد. عجیب آنکه فاصلۀ سالهای 1288 تا 1298ش، و ظهور رضاخان پهلوی، تاکنون در پرتو مشروطه خوانده نشده است. مهمترین رویدادی را که تلاش کردهایم در پرتو سخنگفتن از مشروطه، بپوشانیم و از خاطر ببریم، ثمره انقلاب مشروطه و آن ده سال پر فاجعه 1288 تا 1298ش است. اجازه بدهید چند مورد از فجایعی را که پی در پی، در این مدت کوتاه رخ داده است فهرست کنیم.
- پس از انقلاب مشروطه از سال 1285ش تا 1305ش (تاجگذاری رضاشاه)، در طول 17 سال، 36 دولت تشکیل شد. به غیر از وثوقالدوله هیچ نخستوزیری بیش از یک سال نتوانست بر کرسی ریاست دولت بماند؛ دولتهایی تنها 3 تا 5 روز دوام آوردند و دولتهایی یک یا سه ماه.
ایران پس از مشروطه، تا بیست سال روی نظم و آرامش را ندید و در آمدوشد دولتها، فاجعهبارترین رویدادهای تاریخ ایران واقع شد.
- یکسال پس از پیروزی مشروطه، قرارداد 1907.م با وقاحت آشکار از طرف انگلستان و روسیه اعلام شد. در این قرارداد ایران میان این دو کشور تقسیم شد و مرزهای استعماری دو کشور به تصریح مشخص گردید. این صراحت در استعمارگری ایران، پیش از این بهواسطۀ موقعیت قدرتمند شاه و مراجع تقلید، به هیچ وجه امکان تحقق نداشت.
- در 1911م، بهواسطۀ استخدام یک مستشار آمریکایی به نام مورگان شوستر، روسیه به مرزهای شمالی ایران حمله کرد. پس از کشتار مردم و تصرف شهرهایی از شمال کشور، اولتیماتومی مبنی بر اخراج شوستر از ایران و پرداخت غرامت جنگی از سوی روسیه صادر شد. دولت مشروطه، مجلس را تعطیل کرد و اولتیماتوم را پذیرفت. شوستر از ایران اخراج شد و دولت ایران متعهد شد که دیگر بدون اجازه روسیه و انگلستان، مستشار خارجی استخدام نکند. اولتیماتوم 1911م بسیار تحقیرآمیزتر از شکست ما در جنگ با روسیه و انعقاد پیمانهای گلستان و ترکمانچای بود. در جنگهای ایران و روس، ما تحت فشار فرسایش جنگ سیزدهساله و با وجود مقاومت طولانی در برابر روسها، بر سر میز مذاکره رفتیم. اما در این اولتیماتوم، با یک دخالت خارجی دربارۀ امور داخلی روبهرو شدیم و به آن تن دادیم.
- پس از انقلاب 1917 اکتبر روسیه و عقبنشینی شوروی از مرزهای ایران، قرارداد 1907 لغو گردید و انگلستان با پرداخت رشوه، قراردادی با وثوقالدوله به امضا رساند تا نفوذ سیاسی و نظامی خود در ایران را رسمی و قابل دفاع کند. قرارداد 1919م یکی از ننگینترین قراردادهای تاریخ ایران است.
تمام این اتفاقها و اتفاقهای دیگری که مجال ذکر آن نیست، در کمتر از دوازده سال رخ داد و ختم به بزرگترین فاجعه تاریخ ایران شد. در طول جنگ اول جهانی و با وجود اعلام بیطرفی ایران، جنگ به داخل ایران کشیده شد. انگلستان برای تأمین مواد غذایی نیروهای خود در منطقه، اقدام به خرید عمده و احتکار مواد غذایی از ایران کرد. همین امر موجب شد که علاوه بر خشکسالی موجود در ایران، یک قحطی گسترده سراسر ایران را فرا بگیرد. در همین ایام، آنفلوآنزای اسپانیایی هم مزید بر علت شد و در این شرایط، حدود 9میلیون از جمعیت ایران تلف شدند. با احتساب جمعیت 20 میلیونی ایران، به تقریب، 40% جمعیت ایران در این فاجعه از بین رفتند.
انقلاب مشروطه و مشروطهخواهان، حقی داشتند که در جای خود باید به زبان بیاید. اما ناکارآمدترین و تلخترین دوران تاریخ معاصر ایران، محصول انقلاب مشروطه بود؛ انقلابی که آزادی و پیشرفت را خواسته بود. با حوادث پیدرپی و ناملایماتی که از هر سو به ملت ما روی کرده است، آیا ما نیز در آستانه تجربه چنین دورانی ایستادهایم؟ اینجا در مقام تحلیل تفصیلی از مشروطه نیستیم اما اشاره به نقطۀ مرکزی فهم مشروطه، برای مشارکت در این تجربه تاریخی ضروری است. پیروزِ انقلاب مشروطه، گروهی بود که نه مشروعۀ شیخ فضلالله را قبول داشت و نه حتی مشروطۀ مشروعۀ آخوند و میرزای نایینی را. این گروه اگر چه بر سرمایه این دو جریان مردمی سوار شد اما آنها را کنار زد و خود را پیروز میدان خواند. مشروطۀ پیروز، انقلابی در نفی اساس مرجعیت بود. مشروطه اگر چه مدعی آزادی بود اما در نفی مرجعیت، اساسِ آزادی را نفی کرد. آزادی غیر از پریشانی است. آزادی تنها در شعاع مرجعیت ممکن میشود. مرجعیت، آرایش صحنه را تعیین میکند و اجزا را از رهاشدگی نجات میدهد. همهمه از میان میرود و هر چیزی اساسی پیدا میکند تا به آن ارجاعی داشته باشد و جای خود را در مناسبت با آن بیابد. اگر مرجعیت امور از دست برود، آزادی از دست میرود و همهمه حاکم میشود. جمعیت به پریشانی بدل میشود و هر قدرتی مضمحل میگردد.
مشروطه، در نفی مرجعیت و مسئولیت اداره جامعه، مولد پریشانی و آشوب شد. در واقع مشروطه خواهان، مسئولیت ادارۀ کشور را بر عهده نگرفتند بلکه این مسئولیت را برعهدۀ کشورهای استعماریِ میدانستند. طرح استعمار، نه دسیسۀ روشنفکران، بلکه طرح آنها از زندگی بود. مشروطهخواهان امید به راهی داشتند که سالها قدرت غرب را در افق آن تماشا کرده بودند؛ راهِ رفته و از پیش تضمینشده. این راه، امید به دست قدرتمند غربی بود که چهبسا کشور را بسازد. اما راه، رفتن میخواهد، تصمیم و اراده میطلبد و بدون اینکه مسئولیت طیکردن راه را پذیرفته باشی، راه، نرفته خواهد ماند. مشروطۀ پیروز، مسئولیت تحقق مشروطه و طیکردن این راه را برعهده نگرفته بود. مشروعهخواهان و رهبران مشروطه مشروعه هم، چنین موقعیتی داشتند و شریک این وضع بودند. مشروعهخواهان، در یک تنزهطلبی شرعی و برکنار از ادارۀ امور، امید به دست شاهی داشتند که دیگر دست قدرتمندی نبود. رهبران مشروطۀ مشروعه هم، حق حاکمیت را مفوض به مردم دانستند و در حاشیۀ صحنه و برکنار از مسئولیت آن، چشم امید به مردم متدین بستند. آنچه در ماجرای مشروطه به صراحت آشکار است، فقدان مرجعی است که مسئولیت توضیح و ادارۀ امور را برعهده گرفته باشد. جریانهای فعال در صحنۀ مشروطه هیچیک مسئولیت ادارۀ ایران را برعهده نگرفتند بلکه هرکدام به دنبال تفویض این مسئولیت به غیر بودند. آنچه به دنبال مشروطه رخ داد، خالیشدن صحنۀ سیاست ایران از شاهی بود که تا پیش از این مسئولیت اداره ایران را بر عهده داشت. در فقدان یک مرجع مسئول، آشوب و پریشانی حاکم شد و صحنۀ سیاست را همهمه فرا گرفت.
ما نتوانستیم فاجعۀ مرگ 9 میلیون نفر از مردم ایران را به خاطر بیاوریم؛ چون نتوانستیم این فاجعه را تجربه کنیم و توضیح دهیم. هر ملتی از عهدۀ توضیح آنچه بر او رفته است بر نمیآید. چه بسیار کشورهایی روی نقشه جهان هستند که از گمنامی باید نامشان را در خاطر حفظ کرد تا فراموش نشود. این کشورها هیچ چیز را به یاد نمیآورند تا تجربهای اندوخته کنند و تاریخی داشته باشند. ملتی که نمیتواند تجربه و تاریخی داشته باشد، خاطرهای نمیسازد تا خطیر باشد و به یاد بیاید. در میان چنین ملتهایی بزرگترین فجایع و بزرگترین پیروزیها، خطیر نیستند و تاریخی نمیسازند. توضیح امور، برعهدهگرفتن آنهاست و وقتی هیچ نقطهای برای پذیرش مسئولیت ایران وجود ندارد، همه چیز توضیحنداده باقی مانده و رها میشود. روشن است که در وضعیت رهاشدگی و پریشانی، هر فاجعهای بهسادگی ممکن است. وقتی هیچ توضیحی دربارۀ امور وجود ندارد، هیچ چیز بر عهده گرفته نشده و این به معنای هرجومرج و امکان فاجعه است.
ما امروز در ایران با دولتی مواجه هستیم که شباهت زیادی با وضع مشروطه دارد و ملت ما در این دولت، با حوادث سختی روبهرو شده است. این دولت، منتخب مردم است؛ دولتی که با شعار اعتدال و میانهروی، و نفی مرجعیتهای سیاسی، رأی گرفت. این دولت با اعلام اعتدال و بیطرفی سیاسی، ما را در آستانۀ بحران قرار داده است. اعلام بیطرفی فاجعهآفرین است. ما یک بار پیش از این و در آغاز جنگ جهانی اول، با اعلام بیطرفی سیاسی، فاجعه به بار آوردیم. ایران و اسپانیا بهعنوان کشورهای بیطرف در جنگ اول، بیش از سایر کشورها، درگیر فجایع جنگ شدند. ما اعلام بیطرفی سیاسی کرده بودیم اما از همه بیشتر و تحقیرآمیزتر متحمل آسیبهای جنگ شدیم. اعلام بیطرفی، نفی مرجعیت و مولد پریشانی است. بیطرف، مسئولیت هیچ چیز را برعهده نمیگیرد و هیچ چیز را توضیح نمیدهد. دوران بیطرفی و اعتدال، دوران بیتاریخی و فاجعه است. ملت ایران در دوران دولت دوازدهم و به خصوص سال 98، حوادث بسیار سختی را تجربه کرد و چهبسا که این تازه اول ماجرا باشد. سیاستزدایی و آرامکردن جامعه، روی دیگر سکه اعتدال و غلبه گفتار امنیت در اداره کشور است. جمهوری اسلامی ایران البته یک دولت یکدست نیست اما گفتار امنیت که در سالهای گذشته، بر دستگاه اداره ایران غالب شده، با سیاستزدایی از ذهن و زندگی مردم و دعوت آنها به بیطرفی و پرهیز از آلودهشدن به سیاست، مسبب پریشانی و فاجعه است.
سال 1398، سالی پر از حوادث تلخ بود و اگر سالهای گذشته و حوادث آن، توضیح داده نشوند، باید منتظر فجایعی به مراتب تلختر از این باشیم. پس از همۀ حوادث سال گذشته ما اکنون با کرونا و مخاطرات آن روبهرو هستیم. کرونا یا هر حادثه دیگر، مستعد یک فاجعه ملی است اما در پرتو توضیح وضع کشور و برعهدهگرفتن مسئولیت آن، به فرصت آینده بدل میشود. پیش از اینکه در پریشانیِ درگیری با حوادثِ پیدرپی غرق شویم، باید این وضع تاریخی را توضیح دهیم و بدانیم که در نفی اصلاحطلبی و اصولگرایی با چه چیز روبهرو خواهیم بود. کرونا و حوادث تلخ سال 98 را باید در پرتو استقرار دولتی توضیح داد که اعلام بیطرفی کرده و از توضیح و برعهدهگرفتن امور عاجز است. طرفداری به معنای صرف طرفداری سیاسی و هیاهوی انتخاباتی نیست. چه اینکه در انقلاب مشروطه در فقدان نقطه مرجعیت، صحنه از طرفهای سیاسی و طرفداریهای رادیکال پر است. گمان نکنیم که با رفتن دولت دوازدهم و برقرارماندن گفتار سیاستزدایی و امنیت یا هر نوع آرایش و موضعی که مرجعیت را مخدوش کند، این آشوب و همهمه پایان مییابد. چهبسا مجلسی که پیروز انتخابات بوده است، اگر نتواند نمایندگی مردم را به دست بیاورد و حفظ کند، خود صدای بیمعنای دیگری در میان این همهمه خواهد بود که فقط آشوب صحنۀ سیاست ایران را دامن میزند.