اشاره: این متن برگرفته از آخرین گزارش پژوهشی گروه «مسائل قانون» در شورای علمی موسسه علم و سیاست اشراق است. گزارش مذکور در آخرین جلسه شورای علمی موسسه در سال 96، مقارن با 21 اسفندماه ارائه شده است.
برادران و خواهران عزیز، رفیقان!
مینماید که این جلسه، آخرین جلسهی علمی ما در سال 96 باشد. به پایان سال 96 رسیدیم، در حالی که چه بسا آمادهی این پایان نباشیم، چه بسا بخواهیم این پایان را به طرف طبیعت ببندیم و شانه از بار آن خالی کنیم. نوروز با همهی اعیاد دیگر تفاوت دارد، این بهار طبیعی است، میتوانیم آن را به طبیعت یله کنیم، اما آنچه میگذارد همچون امری طبیعی شانه از بارش خالی کنیم، گفتگویی با ما دارد که تن به آن دادن شرط صدق است، هر چند گفتگویی تلخ باشد. چه بسا این تلخی تلخی دارویی باشد که ما را سرپا نگه میدارد. برای قرنها، همزمان که آدمی خود را از طبیعت همچون افیون مراقبت میکرد، در لباس سنتی پزشکی آن را میپروراند و به خود میخوراند؛ اینچنین طرحی از طبیعت میانداخت که خود در میانش ایستاده بود. این آوای بلند نامیرا و باستانی هم که این روزها میشنویم میراثی از آن روزگار است، این اعلام پایان که سوار بر عقبهی سرما به ما میرسد، بادهای هزاران ساله است، دارویی تلخ که ما را با خود راست میکند.
سال 1396 به پایان رسیده است در حالی که ما میخواهیم پایان را به تعویق بیندازیم، تا آنچه در جوف روزها و شبهامان خالی است را بیابیم و به شهادت آن اعلام کنیم هستیم، آن وقت جشن بگیریم و تازه آغاز کنیم. جشن همچنان که نوید آغاز دارد، به آنچه پیش از خود دارد خاتمه میدهد، کلمهی عید یادآور میشود که جشن موقعیتی دوسویه دارد. ما میخواهیم به روزها و شبهامان خاتمه دهیم و همهی آنها را همچون خس و خاشاکی که در انبار خود آگندهایم به باد بسپاریم، از بس که نگران به آنچه جمع آوردهایم، میبینیم هیچ چیز شایستۀ نگه داشتن نداریم. اینگونه میخواهیم آغاز کنیم، با خاتمه دادن به هر آنچه هست. در مقایسه با این خاتمه، پایان طبیعی پایانی سهلانگارانه است، صرفاً یادآور پایان است، معنایی استعاری دارد. ما برای پایانی که از آن ما باشد مهلت میخواهیم، اما پایان سال به این خواست ما تسخر میزند، مهلت ما پایان یافته است، سال به پایان رسید. چه بسا ما غمین از کوتهدستی خود و یا غضبناک از این پایان اتفاقی به پایان سال میرویم، اما چو خوب بنگریم این پایان همان خاتمهای است که میجستیم و همان بادی است که میخواستیم. آن سعی که برای به ثمر نشستنش مهلت میخواستیم، چیزی جز خاشاک بر خاشاک اندوختن نبود، اگر بادی بنا است بیاید باد از جای دیگر میآید. ما چشمبسته بر جای دیگر، جوف روزها و شبهامان را با سعی بیهودهمان، به دست خویش، خالیتر و خالیتر میکنیم، ما شومبختی خود را به دست خود رقم میزنیم. قرنها آگاهی از این شومبختی را به کینه از تقدیر در دل خود نگه داشتهایم و آن را وجه بنیادین هر معرفتی قرار دادهایم، بی آنکه یک بار شرط صدق در برابرش به جای آریم. صدق احوال میان دوستان است، چنانکه دوست را در عربی صدیق میگوییم، شرط صدق آن است که با تقدیر دوست و دمساز باشیم، نه آنکه کینهاش را به دل بگیریم و رسوایش کنیم و به انکارش بخوانیم و برخیزیم.
رسول خدا فرمود: ان فی ایام دهرکم نفحات فتعرضوا لها، در روزگارتان نفحاتی است، هان به استقبالش روید. چگونه میتوان به استقبال نفحۀ بهار رفت؟ به استقبال رفتن میطلبد به سویی رو کنیم که باد از آن سو میآید. باد از کدام سو میآید؟ بیخبریم، اما با آمدنش ما را به پایان میخواند، چه بسا پذیرفتن این پایان ما را به آن سو که باد از آن میآید بگرداند. رو به باد رفتن همان و پایان پذیرفتن همان. این باد از کدام سو میآید؟ ما بیخبریم. اما چه بسا بتوانیم با پایان پذیرفتن خبری از آن بگیریم، چه بسا بتوانیم پایان بپذیریم. پذیرفتن بیهودگی آن سعی هرروزه و اذعان به جوف خالی ایام، انصراف از سودای به تاریکی هجوم بردن و دست پر بازگشتن، انصراف از این قهرمانی، نه به وسواس چون جنینی خونخوار در آن جوف پناه گرفتن و پنهانی از حرص و حسرت به سوداییان خندیدن، بل به چشم بیدار در آن ایستادن و نگریستن، گوش فرادادن و شانه سپردن. پایان پذیرفتن به ایستادن در جوف خالی ایام میکشاند. جوف خالی ایام پایانهی ایستادن ما است. نمیدانم در این پایانه ایستادن شجاعتی است که در پرتو آن صدایمان را بلند کنیم و به خود ببالیم یا فضیلتی که ناصحانه هم را به آن ترغیب کنیم، اما بیشک صداقتی است که از آن گریزی نداریم، اگر بخواهیم خبری بگیریم از آن سو که باد از آن میآید، اگر بخواهیم بشنویم.
کسی چه میداند سخن گفتن تا کجا به شنیدن نزدیک است. این قدر هست که ما همانقدر در احوال گفتن گمیم که در احوال شنیدن. ما چه میشنویم؟ چه چیزهایی که میشنویم و این شنیدن تا کجا و چطور ما را چون آشنای خود پیش میکشد؟ این نزدیکی میان گفتن و شنیدن پرده برمیدارد از این که گفتن همه در مقام شنیدن برآمدن است، نه آن که متوقف بر آن باشد، چنانکه یکی پس از دیگری بیاید، بل این مقام شنیدن است که در گفتن به پا داشته میشود، چنان گفتن که گویی شنیدن. این «گویی» که اینجا گفته شد و چه بسیار که میگوییم، به هیچ یک از شما که میشنوید نظر خاص ندارد، در عین حال همهی شما را در مقام مخاطب خود طرح میکند و شما شنوای آنید. با این «گویی» مقام شنیدن عام برپا داشته میشود، مثال در کار میآید، گفتن سنجیدن میشود و گفته سنجیده. سنجیده سخن گفتن که شاید عصارهی همهی ادبیات پردامنهی ما باشد، عنوان دیگری است برای «گفتن گویی که شنیدن». سنجیدن جوهر گفتار است، سنجیده وصف ذات گفته است، نه با نظر به عینی که گفته با آن مطابق افتد، بل سنجیده تاریخ ذاتی گفته است، نحوه تولد و تکوینش، قانونش.
مسئلهی قانون به ما نزدیکتر از آن است که میپنداریم، به نزدیکی گفتن با شنیدن. همه میدانیم که قانون سخن قاطع و پایانبخش است، اما مادام که ما پایان نمیپذیریم، رو به خاستگاه باد نمیایستیم و نمیشنویم، قانونی هم در کار نیست. هستند البته قوانین ریز و درشتی که به نام قانون وضع شدهاند، با این حال شأن قانون ندارند. شأن قانون بیان گزارهای است که همهی مردم در آن به اتفاق هم برسند، اگر قانون علمی است یا سیاسی، در هر حال جهانی همگانی علم کند. این نقطهی عام هر جایی است که مقام شنیدن در گفتن برپا شود و گفته سنجیده شود. قانون سنجیده سخن گفتن است.
قانون گفتن است گویی که شنیدن. این اشارهی تناقضآمیز قرار است ما را به نقطهی تولد گفتار ببرد، آن زهدانی که گفتار در آن منعقد میشود، قرار است معلوم کند که آن زهدان همان جوف خالی ایام است. قانون گفتاری پایانبخش است، که خود از آنجا است که آدمی پایان میپذیرد. قانون پیشاپیش پذیرش را در خود تدارک کرده است، شنیده است و چنان شنیده میشود که شنوا کند. ما چگونه میشنویم؟ صرفاً با پذیرفتن پایان. این صاعقهی صعب که بر ما فرود میآید را هر چه انکار کنیم و به تعویق بیندازیم بیشتر در چنگالش فرو میرویم. تنها در آن راه میشنویم که مکرر در مکرر رنج پایان را به خود بچشانیم و به استقبال آن رویم. راست بگویم، میترسم در همین هم مکری باشد، پرهیزی که با استقبال به خود دلداری میدهد و کینهی ایام را نهادینهتر میسازد.
طبیعت افیون است، گاه که در رگ ما میخلد و به ما وعدهی بَعد میدهد، لیک هم بیرحم است، گاه که همچون صاعقهای بر ما فرود میآید و اعلام پایان میکند. این شوخ طبعی طبیعت است. با این شوخطبعی باید هوشیار بود، چه بسا این هوشیاری راز شوخطبعی طبیعت را با ما در میان بگذارد و باری ما را هم شوخ طبع کند. سزای آنکه به تیغ میبرد چیست؟ عیاری.
* تصویرِ برگزیده نمایی است متعلق به فیلم «مردی برای تمام فصول» (فرد زینمان، 1966)