متألهان نومینالیستی قرن چهاردهم کوشیدند از آموزۀ رهایی الهی از همۀ ضرورتهای فلسفی مشتق از نظم طبیعت دفاع کنند. ارادۀ مطلقا آزاد خداوند، در مقام مقدمۀ بنیادین الهیاتی وضع شد و قدرت مطلق الهی به مرتبۀ وصف اصلی و عمدۀ الهی ارتقا یافت. تشدید و تقویت وصف قدرت مطلق الهی، کیهان قرونوسطایی را نابود کرد. چون نومینالیستها جهان مخلوق را تجلی خیر و خوبی خداوند یا خرد و حکمت او نمیدانستند، بلکه بیش و پیش از هر چیز، آن را تجلی قدرت مطلق خداوند تلقی کردند. به عبارت دیگر وجود جهان، به نحوی رادیکال، نتیجهی بیواسطۀ ارادۀ مطلق خداوند تفسیر شد.
اشاره: گذار از قرون وسطی به جهان مدرن، گذری قابل انتظار نبوده است. چراکه همگامِ با آن، تغییر نگرش در فهمِ از خدا، انسان و جهان به صورت یکنواخت و از پیشتعیین شده، رخ نداده است. از نظر هانس بلومنبرگ، صحبت از انقلابی در میان بود که خشتِ اولِ آن با تفکرات نومینالیستی پایهریزی شده و به ثریایی رفته که در محاسباتِ خداباورانه و آخرتگرایانۀ آنها هرگز قابل تصور نبوده.
الیزابت براینت در مقالۀ «از زندگی متأملانه به زندگی فعالانه» به سه خوانش مهم تاریخی از این گذار میپردازد. از جمله خوانش کویره در «گذر از جهان بسته به کیهان بیکران»، هانس بلومنبرگ در «مشروعیت عصر مدرن» و «هانا آرنت» در وضع بشر. در این نوشته به دو بخش اول میپردازیم و خواهیم دید که براینت چگونه از خلالِ بررسیِ رویکرد توصیفی-فلسفیِ ارائه شده توسط کویره-بلومنبرگ، به نقش انسان و تلاش او برای نگهداشتنِ هستیاش میپردازد.
تلاش انسان برای اثبات خویش مفهومیست که در طول مقاله بارها به آن اشاره شده و مایۀ اصلی آن را میسازد. این کلمه در نظام فکری بلومنبرگ هم جایگاه ویژهای دارد تا جایی که او عصر جدید را برآمده از اضطرار انسان، برای اثبات خویش میداند. همچنین به عنوان نمونه، فاوستِ گوته را مصداق تمام عیار انسانی میداند که روی پای خویش ایستاده است.
شخصیت دکتر فاوست چنانچه گوته او را در نمایشنامۀ خود به تصویر کشیده، نمایندۀ انسانی است که در چارچوب زندگی خاکی، صبوری و آرامشی احساس نمیکند و حتی بهرهمندی از بالاترین دانشها و زیباترین نعمات، در تسکینِ عطش آرزوهایش نارسا است. برای همین به هر سو که رو میآورد، پیوسته شوریدهتر به خود باز میگردد. منش این انسان زمانی شکل میگیرد که وی به توانایی و نیروهای خودش رو میآورد. پس سعی دارد بر خود تکیه کرده و ریسمانِ یگانگی که انسانِ عهد باستان به عنوان سرشتی طبیعی و انسانِ قرونوسطی به عنوان آفریدۀ خداوند، با طبیعت داشت را ببُرَّد.
مقالۀ پیشِ رو شرحی از این تحول و مشکلات پس از آن است. الیزابت براینت از اینکه چگونه انسان، معیاری بسنده برای انسان میشود، سخن میگوید. همچنین او خواهد گفت که چطور پناهجویی دکتر فاوست حقیقی به تکنیک، آزمایش و فرضیه به ابزارهایی برای خود اثباتی انسان تبدیل شده و در نهایت روش علمورزیِ در عصر جدید را رقم میزند.
عکس: نیکلاس کوزایی در حال مناجات، منبع
خوانش اول، خوانش الکساندر کویره است. الكساندر کویره در اثر خود، از جهان فروبسته به عالم نامتناهی، چارچوبی را پیش مینهد که خوانش مرجع و معیارِ گذار از جهانبینی قرونوسطایی به جهانبینی مدرن را تبیین میکند. در این اثر، کویره تصویری کلی از فرایند تدریجی تخریب کیهان قرون وسطایی و نامتناهی شدنِ عالم از قرن پانزدهم تا قرن هجدهم ترسیم میکند. به سخن کویره، این فرآیندی بود که در آن انسان جایگاهش را در جهان از دست داد، یا شاید به نحوی صحیحتر بتوان گفت خودِ جهانی را از دست داد که در آن زندگی میکرد و بدان میاندیشید. او مجبور بود که نه تنها مفاهیم و اوصاف بنیادین، بلکه خود چارچوب اندیشهاش را دگرگون کند و جایگزین سازد. در پیِ این انقلاب، برداشت از طبیعت بهمثابۀ کیهان، یعنی طبیعت بهمثابۀ کلیتی منظم و واجد تعيُن غایتشناسانه، از اندیشۀ فلسفی و علمی رخت بربست. به جای این کیهان، عالَمی نامتناهی ظهور کرد که تنها مقید به اینهمانی عناصر تشکیلدهندۀ بنیادین و جهانشمولیتِ قوانینِ حاکم بر حرکت این عناصر بود.
در کیهانشناسی جدید، اجرامی که ساختار اتمی دارند فضای نامتناهی، ابدی و متجانس را پر میکنند. این اجرام، به نوبۀ خود تحت سيطرۀ قوانین جهانشمولی هستند که به زبان ریاضی مفصلبندی شدهاند. کویره به تأكید میگوید که دلالت ضمنی این تغییر این بود که اندیشۀ علمی، همۀ ملاحظات مربوط به مفاهیم ارزشی، مانند کمال، هماهنگی، معنا و هدف را کنار گذاشت و نهایتا دامن وجود را یکسره از ارزش ها پاک کرد: جهان ارزشها از جهان فاکتها جدا شد.
در خوانش دوم، بلومنبرگ اظهار میکند تغییر بنیادینی که در اواخر قرونوسطی در اهمیت و معناداری جهان برای انسان رخ داد، چرخش به سوی مشارکت فعالانه و برسازندۀ جهان را برای نخستین بار ممکن کرد. زوال نظم یعنی عامل تردید در وجود ساختاری از واقعیت که بتوان آن را به انسان ربط داد، پیشفرض این برداشت کلی است که فعالیت انسان، دیگر سرشت الزامآور کیهان باستانی و قرونوسطایی را در امور مختلف نمییابد و در نتیجه به این باور میرسد که میتواند اساسا به این امور شکل بدهد. واقعیتی که در اواخر قرونوسطی در هیئت فاکت [فاكتوم: یعنی وضع حادث امور، وضعی که پیش آمده یا ایجاد شده] ظاهر شد، ارادۀ انسان را به مخالف تحریک میکرد و توجه این اراده را به خود معطوف میساخت.
بلومنبرگ این زوال نظم را تا مطلقالعنانی الهياتي ويليام اُکام و مکتب نومینالیسم پیجویی میکند. متألهان نومینالیستی قرن چهاردهم کوشیدند از آموزۀ رهایی الهی از همۀ ضرورتهای فلسفی مشتق از نظم طبیعت دفاع کنند. ارادۀ مطلقا آزاد خداوند، در مقام مقدمۀ بنیادین الهیاتی وضع شد و قدرت مطلق الهی به مرتبۀ وصف اصلی و عمدۀ الهی ارتقا یافت. تشدید و تقویت وصف قدرت مطلق الهی، کیهان قرونوسطایی را نابود کرد. چون نومینالیستها جهان مخلوق را تجلی خیر و خوبی خداوند یا خرد و حکمت او نمیدانستند، بلکه بیش و پیش از هر چیز، آن را تجلی قدرت مطلق خداوند تلقی کردند. به عبارت دیگر وجود جهان، به نحوی رادیکال، نتیجهی بیواسطۀ ارادۀ مطلق خداوند تفسیر شد.
این بیواسطگی، امنیت و ثبات و نظم باستانی جهان را به کلی نابود کرد. جهان واقعیتی بیاعتنا و ماهیتا خودسرانه بود و مشارکت فعالانه در جهان، با هدف دستکاری و تغییر این واقعیت بیاعتنا محسوب میشد. به سخن بلومنبرگ، فاکتیسیتۀ محض جهان، محرک احیایِ کنجکاوی نظری و چرخش رادیکال به سوی تکنیک بود . پس خوداثباتی انسان به برنامۀ وجودی دوران مدرن بدل گشت. موفقیت این برنامۀ [وجودی] وابسته به این بود که ادعاهای معرفتشناسانۀ سنتی، پیشاپیش محدود شود. چرا که مفهوم عقل الهی دیگر نمیتوانست در مقام معیاری معنادار برای شناخت انسان از جهان عمل کند. بنابراین ارادهباوری الهیاتی، لاجرم ادعای معرفتشناسانۀ انسان را صبغهای فروتنانه بخشید: چنین بود که فرضیه به عنوان ایستار نظری مناسب در مواجه با فاکتیسیتۀ صامت طبیعت، جای نظریه را گرفت.
نظریهپردازان اولیه مدرن استدلال میکردند که ما شاید ندانیم که طبیعت واقعا چگونه کار میکند، اما میتوانیم مدلهای ریاضیاتیِ معقولی بسازیم که رفتار طبیعت را به دقت پیشبینی کند، سپس به بازسازیِ فرایندهای مورد مشاهده یا مداخلۀ مصنوعی در آنها بپردازیم. بدین نحو، فرضیه، آزمایش و تکنیک به ابزارهای خوداثباتی انسان در مواجه با جهان طبیعی تبدیل شدند. این تغییر در نسبتِ نظریِ انسان با طبیعت، از آرامش سعادتمندانۀ زندگی متاملانه به بازسازی مشقتبار در زندگی فعالانه، دو وجه مشخص دارد: یکی کنار گذاشتن داعیۀ سنتی حقیقت بهمثابۀ کفایت، و دیگری استفادۀ جدید از نظریه برای بازسازی جهان، این بار در تصویری انسانی. دانشمند بهمثابۀ مدلساز، به هیچ رو نمیتواند تضمین کند که مدلهای او از فرایندهای طبیعی، دقیقا کردوکارهای واقعی طبیعت را منعکس میکنند اما اگر شرحی منسجم و معقول ارائه دهد، میتواند قطعیتی کافی را پدید آورد که برای استفاده در زندگی روزمره کافی است، ولو این قطعیت در نسبت با قدرت مطلق خداوند، متقن نباشد.
بلومنبرگ اظهار میکند که رویکرد مدرن در شناخت طبيعت، نوعی مصلحتِ عاجل عقلانی است که هدفش، نه شریک شدن در حقیقتی که مایملک خداست، بلکه تولید پدیدههاست. نظریه، بهمثابۀ ابزار خوداثباتی، نیازی به این زینت و تجمل ندارد که فرضیه هایش را به حقیقتی نسبت بدهد و در حقیقتی شریک بداند که متعلق به خودِ الوهیت است. درگیرشدن با تکنیک، نظریه و ایستار نظری را در مجموعهای کارکردی از خوداثباتی انسان یکپارچه میکند و داعیۀ حقیقت آن را کنار میگذارد.
بلومنبرگ تا آنجا پیش میرود که مدعی میشود در دوران مدرن، کفایتِ قوای ذهنی ما برای دریافت آنچه وجود دارد، بهمثابۀ معیار موفقیت نظری، از میان میرود و معیار جدیدی جای آن را میگیرد: تولید موفقیتآمیزِ پدیدههای مطلوب. بنابراین او فرایند تجربی را مبنای آزمایشِ توانایی نظریه برای بازتولیدِ پدیدههای مطلوب در آزمایشگاه میداند:« نظریه واقعیتی را که میخواهد تولید کند بر واقعیت پیشداده فرا میافکند و بعد واقعیتِ تولید شده را بر حسب آن میسنجد».
در پایان براینت تصریح میکند: ایمان به چیزی شبیه به لوگوس جهان-درونماندگار (یعنی ایمان به اینکه جهان ساختاری عقلانی و شبهقانونی را به نمایش میگذارد)، پیشفرض ضروری علم مدرن است و بدون این ایمان هیچ شناختی از جهان و هیچ یک از علوم طبیعی در کار نخواهند بود. پس از تخریب نظم قدیم جهان، یعنی تخریب کیهان باستانی در پایان قرونوسطی، ارائۀ شرحی جدید از نظم جهان ضروری شد. بلومنبرگ از «خوداثباتی درون ماندگارِ عقل از طریق تسلط بر واقعیت و جرح و تعدیل آن» سخن میگوید. بدین ترتیب نظم جدید جهان، دقیقا نظمی بود که باید تولید میشد چراکه معیار شناخت ما، دیگر نه جهان و لوگوسِ آن، بلکه انسجام، ضرورت درونی و (مهمتر از همه) سودمندی سازههای مفهومیمان بود.