برای آنکه «قلب» انسانِ بیقرارِ عاشق خداوند بتواند به خویشتن خویش برسد باید از ظاهر اشیاء محسوس در عالم خارج روی برتابد و مسیری را از جزء به کل، از فناپذیری به فناناپذیری، از شقاوت به سعادت، از مرگ به زندگی و از آنچه زمینی است به سوی خداوند یگانه در پیش گیرد. اما انسان به نیروی خود نه میتواند در این مسير گام بگذارد و نه آن را به پایان ببرد، بلکه هم آغاز این حرکت و هم مقبول افتادنش از ناحیۀ خود خداوند است، آن هم بخصوص به واسطۀ «فرزند بشرزاد» و «کلمه»اش که در انجیل آمده است.
امیرحسین صنایعی. ذاتِ انسان، تا بوده، با طلبِ محال گره خورده است و این موضوع فارغ از گسترۀ ایدئولوژیها و نامهای گوناگون اعم از خدا، امرِ مطلق، کامل، بسیط، نامتناهی و.. که انسان بر آن نهاده، ملازمِ زندگی و حتی خودِ زندگی اوست. ادعای گزافی نیست اگر تاریخِ انسان را تاریخ نحوی رجوع و برآوردن این طلب بدانیم. در این میان توجه ادیان، خصوصا کتب مقدس عهد عتیق و عهد جدید، نقطۀ عطفی در فهم رابطۀ انسان و خداست. در این میان ایدۀ "خلقت بر صورتِ ..." راه تازهای پیش پای فلیسوفان و متکلمان قرار داده است؛ برای نمونه در ابتدای سفر پیدایش چنین آمده است که: «آنگاه خدا گفت: انسان را بهصورت خود و شبیه خودمان بسازیم.» هرچند این ایده نقش مهمی در تحولات قرون وسطی ایفا میکند اما با آغاز دوران جدید دستخوش تغییراتی میشود که در مقالۀ پیشرو بدان پرداخته شده است. هانس دیرکس در کتابِ «انسانشناسی فسلفی» تلاش کرده تا در آخرین فصل با گردآوری آثاری از آگوستینوس، فویرباخ، بلوخ و یاسپرس به رابطۀ خدا و انسان بپردازد. متن زیر بخشی از مقدمۀ دیرکس بر این فصل از کتاب است که با ترجمۀ دکتر محمدرضا بهشتی توسط نشر هرمس به چاپ رسیده است.
در ورای پرسش عصر جدید از انسان بماهو انسان همواره، به تصریح یا به تلویح، پرسش از خدا قرار گرفته است. این مسئله تنها از دریچۀ خاستگاه بحث انسانشناسی در تاریخ فلسفه قابل فهم است. عهد باستان و قرون وسطی انسان را قبل از هر چیز به متناهیبودنش میشناسند که او را تابع الوهیت یا خدا میکند. در عصر جدید این طرز تفکر نه تنها نفی بلکه معکوس میشود. میتوان گفت که انسان بتدریج جای خدا را میگیرد و او را تابع خود میکند. این نقطۀ آغازی است برای نقادی دین. (Religionskritik) نقادی دین ضرورتاً به همان اندازه یک انسانشناسی است که از همین حيث، دستکم به صورت یک گرایش غالب، یک خداناگرایی روشمند است. اما حتی در جاهایی نیز که مسئلۀ خدا به معنای سنتیاش هنوز در اذهان باقی است دیگر طرح مسئلۀ خدا بدون طرح پرسش از انسان ممکن نیست.
از طرفی، به جهت دیگری نیز لازمۀ انسانشناسی جدید –خواه خداگرا باشد و خواه خداناگرا– پرسش از خداست. برای اینکه پرسش از خدا بتواند با پرسش از انسان گره بخورد باید ابتدا خدا در روح انسان جایگاهی پیدا کند. این کار مدتها پیش از فلسفۀ سقراطی-افلاطونی (ر.ک. فصل دوم، ۱) در الهیات عهد عتیق تحقق پذیرفته است. الهیات عهد عتیق از عالم طبیعت اوصاف یزدانی را سلب میکند (ر. ک سفر پیدایش، آیه ۱) و تنها انسان را در رابطهای استثنایی با خدا قرار میدهد. در این حال، عالم غیرانسانی صرفاً به عنوان مخلوق خداوند تلقی میشود.
آورلیوس آوگوستینوس این موضعگیری را به قالب یک الهیات مسیحی افلاطونی بلکه نوافلاطونی پرنفوذی درآورد که دو حوزۀ فکری، یعنی حوزۀ فکری یونانی و حوزۀ فکری یهودی-مسیحی را به هم پیوند داد. از نظر آوگوستینوس پرسش از خدا در «من» و در «ضمیر انسانی» برانگیخته میشود که او آن را با یگانهانگاشتن قوۀ شناخت و اراده، «قلب» نیز مینامد. قلب درونیترین هستۀ انسان و اندام تعیینکنندهای است که در آن عشق خدا به عنوان موجودی که باید به خاطر خودش او را دوست داشت، کارگر میافتد.
اما انسان در وهلۀ نخست خود را در برابر دوگانگی حس و عقل مییابد، هرچند دوگانهانگاری تنها علت ظاهری «بیقراری» انسان است. علت اصلی آن خود خداوند خالق است که عالم را به گونهای فناپذیر هستی بخشیده تا بدینترتیب شوق انسان را نسبت به آنچه فناناپذیر و واحد است برانگیزد و در این خیر، حق و زیبا به او «نور جاودانه» - که آوگوستینوس آن را با خدای مسیحیت یکی میگیرد – و همچنین معیار حقیقی و مبدأ و منتهای زندگیاش را نشان بدهد. به همین دلیل برای آنکه «قلب» انسانِ بیقرارِ عاشق خداوند بتواند به خویشتن خویش برسد باید از ظاهر اشیاء محسوس در عالم خارج روی برتابد و مسیری را از جزء به کل، از فناپذیری به فناناپذیری، از شقاوت به سعادت، از مرگ به زندگی و از آنچه زمینی است به سوی خداوند یگانه در پیش گیرد. اما انسان به نیروی خود نه میتواند در این مسير گام بگذارد و نه آن را به پایان ببرد، بلکه هم آغاز این حرکت و هم مقبول افتادنش از ناحیۀ خود خداوند است، آن هم بخصوص به واسطۀ «فرزند بشرزاد» و «کلمه»اش که در انجیل آمده است و باید بر قلب بتابد و آن را روشنایی بخشد تا عالم خارج نیز به عنوان مخلوق خداوند شناخته شود.
در مقابل چنین بینشی، فلسفۀ دینِ لودویگ فویرباخ بهمثابۀ یک انسانشناسی افراطی پدید میآید و از این روی بهطور کلی نقطۀ تجمع و کانون نقادی دین در عصر جدید میشود، آن هم نه فقط در مواردی که آرا فلسفیاش دربارۀ دین مستقیما پذیرفته میشود (همچنان که نزد مارکس میبینیم)، بلکه حتی در مواردی که تنها ساختار استدلالی این نظریۀ او مورد بهرهبرداری میگیرد (همچنان که نزد فروید ملاحظه میکنیم). اگر الهيات سنتی مدعی آن بود که انسان در مقام موجودی شککننده، امیدوار و ناخوشبخت تنها با فرض وجود خداوند است که میتواند خود را به گونهای درست بشناسد، فویرباخ این تصور را کاملاً واژگون میسازد. این خدا نیست که انسان را به صورت خود خلق میکند (سفر پیدایش باب اول، آیه ۲۶ و ۲۷) بلکه انسان است که خدای خود را متناسب با خود میآفریند. با چنین برداشتی، هرچند به دورترین نقطۀ تقابل با موضع آوگوستین رسیدهایم، اما در همین اندیشه دو عنصر از طرز تلقی آوگوستین از خداوند همچنان محفوظ مانده است: یکی نسبتدادن تجربۀ خداوند به درون و ضمیر انسان (ر.ک نقل قول فویرباخ از آوگوستینوس) و دیگری این اندیشۀ دورۀ باستان که خداوند را باید موجودی بدانیم که غایت وجودش در خود اوست. با این تفاوت که از نظر فویرباخ دیگر این موجودی که غایت خود را در خویش دارد خدا نیست بلکه «نوع» یا «ذات نامتناهی» انسان است.